در پاساژی در خیابان انقلاب لوازم التحریرفروشی داشت. هفت هشت سالی بزرگتر بود. مغازهاش کنار کتابفروشی دوستم بود که هفتهیی یکبار بهش سر میزدم. آرش عشق فوتبال بود و تنها چیزی که باعث مرافقتمان بود همین بود. دو سالی به همین منوال میدیدمش و دربارهی بازیها و بازیکنها حرف میزدیم.
در یکی از این دیدارها در شوخی و خنده یکی دربارهی گِیها صحبت کرد و بعد بحثی طولانی بالا گرفت. یکی معتقد بود که اینها مریضاند. یکی دیگر گفت این بیشترش ادابازی است و خودنمایی. امید از اینکه نظرش را بگوید طفره میرفت و همه چیز را به مضحکه میگرفت و مسخره میکرد. من هم از یکجای بحث خسته شدم و دم به دم امید دادم.
به آرش گفتم «اصلاً ما دو تا به هم میآییم. میتوانیم با هم باشیم، زوج خوبی میشویم.» و بعد خندیدم.
آرش گفت «اتفاقاً کون خوبی هم داری.» و پغی خندید.
از اینجا به بعد نسیانی در بحثِ جدیِ بقیه افتاد و درگیرِ حرفهای ما شدند.
گفتم «اتفاقاً تو هم لبهای تر و تمیزی داری که جان میدهد ببوسیاش.» و خنده بود که از صورتمان جاری بود و میچکید.
چند هفته بعد، به کتابفروشی رفتم تا دوست کتابفروشم را ببینم. بسته بود. به مغازهی آرش رفتم.
گفت «رفته بیرون و احتمالاً تا نیمساعت دیگر میآید.»
گفت «اگر میخواهی بمان تا بیاید. راستی، آن رواننویسهایی که زنگ زده بودی و سفارش داده بودی امروز میرسد مغازه.»
گفتم «چه خوب. آنقدر خوب بود که میخواهم به چند نفر کادو بدهم. کی میرسد؟»
گفت «الان است که برسد.»
ایستادم به تماشای خودکارها و دفترها و رواننویسها که با نظمی مهیج کنار هم آرام گرفته بود. احساس کردم در مغازه را قفل کرد. پشتم بهش بود.
گفتم «لذتی میبری کنار اینها. من شیفتهی لوازمالتحریرم. جنون خاصی بهشان دارم.»
همین که صداش بهم نزدیکتر میشد، گفت «پس لبهای مرا دوست داری که ببوسی.» و از پشت بغلم کرد. عرقی سرد تنم را خیس کرد. دستش را که به سمت صورتم آورد پسش زدم.
عصبانی گفتم «چه گهی میخوری؟»
گفت «فکر کردم دوست داری.»
در را باز کرد و زدم به چاک. تنم میلرزید.
پارسال اتفاقی بعد از یازده دوازده سال در خیابان دیدمش. بههمراه زن و دو بچهاش. هر دو وانمود کردیم همدیگر را نمیشناسیم و از کنار هم گذشتیم.