آلما دیگر نیست. قال خودش را کند. همین سه سال پیش بود که در فیسبوک دیدم یکی نوشت آلما خودش را راحت کرد. راحت کرد واقعاً؟ نمیدانم. یک ساعت بعد خبرهای ضد و نقیض در هم میلولید و کلافگی در سرم به دوران افتاده بود. یاد ده دوازده سال پیش و مرگ رضا افتادم، شاعری افغان که در بحبوحهی جنگ داخلی از کشورش گریخته بود و از مشهد خودش را رسانده بود به تهران و بعد هم رفته بود پیش هوشنگ گلشیری. او هم برایش کاری در دفتر ماهنامهاش پیدا کرد. اما یک سال بعدش دم عصر باربد تلفن کرد و گفت رضا موقع خواب از نشتی گاز خانه خفه شد. خواب به خواب رفته بود. خفقان در پاهام اوج گرفت.
آلما اما خفه نشد، قرصها را یکباره انداخته بود بالا و به انتظار روی تخت دراز کشیده بود. حتا چشمهاش را بسته بود انگار. جز همان یکباری که قرار گذاشتیم دیگر ندیدمش. به دوستی پیغام داده بود که میخواهد مرا ببیند و دربارهی کتابی که در دست ترجمه دارد حرف بزند. در کافه نشسته بودم که سر و کلهاش پیدا شد. چشمهاش مثل صداش غمگین بود، حتا شکل دستدادنش. دندانهاش تلاش میکردند که تلخی صورتش را محو کنند اما در رخوتی ناخواسته گرفتار میشدند. شک نداشتم که سرتاپایش اداست. همهاش بازی است و بس. خودش میگفت بیستودو سالش است و از هجده سالگی از سرعین آمده تهران تا ادامهی تحصیل بدهد. اما نگفت پدرش نظامی است و چه بلاها که سرش نیاورده. نگفت که از خانه بیرونش کرد چون دیگر مایهی ننگ خانواده شده بود و چون جور دیگری فکر میکرد. نگفت مادرش چهطور پیر شد بعد از این اتفاق و این فراق. و ندید که در مراسمش پدر چهطور برای حفظ آبروی خودش «خودکشی» دختر را از چشمها پنهان کرد و مادر را بر روی خاک تنها گذاشت. ترجمهاش را نشانم داد و دربارهاش حرف زد و راهنمایی خواست برای پیداکردن ناشر. ساعتی بعد از کافه بیرون آمدیم و راهمان جدا شد از هم. غیر از رد و بدل ایمیل دیگر همدیگر را ندیدم و تلفنی هم به هم نکردیم.