٣ فروردین ١٣٩٨

نسخه #١

تکنویسی ۱۰- امیر

مهدی نوید

امیردر خط وصال - حجاب کار می‌کند. تنها راننده تاکسی‌یی که به‌گمانم حالا دیگر دوستم است. حتماً می‌شناسیدش؛ همانی که استاد دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران بود در اوایل دهه‌ی هفتاد و مدیر گروه وقت دانشکده به جرم صحبت و خواندن کارهای شاعران و نویسندگان معاصر سر کلاس‌هایش و تشویق دانشجویان برای مطالعه‌ی بیش‌تر در این زمینه شرایط اخراجش را فراهم کرد. اما او اخراج نشد؛ بعد از چند بار احضار و سؤال و جواب عطای استادی را به لقایش بخشید. خودش می‌گفت دانشجویانش را یک روز جمع کرد و برای‌شان توضیح داد دیگر نمی‌کشد و فایده‌یی هم ندارد این‌طور ادامه دهد. و زد از دانشگاه بیرون.بار اولی که سوار تاکسی‌اش شدم ماتم برد به عکس جیمز جویس روی شیشه‌ی جلویی ماشین. باورم نمی‌شد. گفتم شاید فقط از تصویر جویسی که در شمایل دزددریایی یک چشمش را بسته  خوشش آمده و نمی‌شناسدش. بار بعد روی داشبورد کتاب «چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی» نگاهم را خراشید. معلوم بود صفحات خورده شده از بس دوره شده. تاکسی‌اش تمیز و مرتب بود و آویز و نوشته‌یی هم برعکس غالب دیگر تاکسی‌ها نداشت، جز همان عکس جویس که کپی‌یی بود انگار از روزنامه یا کتاب. موهاش جوگندمی بود و دستش روی فرمان و دنده می‌رقصید. با شوپن می‌رقصید. شوپن به پشت پیانو بود و  امیر به پشت فرمان می‌شوپنید. همان موقع یادم آمد دفعه‌ی قبل هم بتهون شنیده بودم از ماشینش و البته فکر کرده بودم رادیو است که پخش می‌کند.مسیر همیشه کوتاه بود و مجالی برای صحبت دست نمی‌داد. تصمیم گرفتم یکی از ترجمه‌هایم از بکت را برایش ببرم. خوشحال شد. گفت «به به، شاگرد استاد.»گفتم «شاگرد ناخلف استاد البته.»خندید. باید پیاده می‌شدم. و هر بار همین بود؛ هر بار چند جمله و تمام. یک روز گفت در حال نوشتن کتابی است درباره‌ی ابراهیم گلستان و دنبال ناشر است. شماره رد و بدل کردیم و گفتم خوشحال می‌شوم کمکی کنم. کتاب البته هنوز تمام نشده؛ کارِ در حال انجام است.

...