ارغوان همکارم است. بهقول خودش، از وقتی که چشم باز کرد و خواست دنیا را بشناسد دید در انتشارات مشغول به کار است. در اوایل دههی هفتاد به دانشگاه رفت و در رشتهی فلسفه تحصیل کرد. پیش از اینکه در دانشگاه قبول شود در انتظار پسر همسایه بود که از جنگ برگردد و با هم ازدواج کنند. پسر مفقودالاثر شد. ارغوان چند سالی به انتظار نشست تا بلکه خبری شود. نشد. خودش را جمعوجور کرد و وارد دانشگاه شد. در آنجا با پسری آشنا شد که معمولاً به بهانهی گرفتن جزوههای درسی به سراغش میآمد. ظاهراً پنهانی میرفتند پشت ساختمان دانشکده و جزوههایشان را رد و بدل میکردند و در تنگی وقت اختلاطی کوتاه اما خوشایند بینشان رخ میداد. چند باری هم پسر ـبیکلمهیی بتوانند حرف بزنندـ در اتوبوس او را همراهی کرده بود. هر بار هم ارغوان در ایستگاه نزدیک خانه از اتوبوس پیاده شده بود و برای پسر صرفاً دستی تکان داده بود و پسر در جواب فقط چشمکی مخفیانه زده بود. در یکی از همین بارها پسر جرئت میکند و تصمیم میگیرد با ارغوان از اتوبوس پیاده شود و تا خانه بدرقهاش کند. ترسی توأم با سرخوشی در جان ارغوان مینشیند. با فاصلهیی معین و انگار بعید از هم راه میافتند در کوچهپسکوچهها. حرف نمیزنند و در سکوت قدم برمیدارند. چند نفری در محله متوجه میشوند و جلوی پسر را میگیرند. ارغوان پا تند میکند و چادرش را محکم چنگ میزند. پسر بدجوری کتک میخورد.
چند ماه بعد پسر در محوطهی دانشگاه نامهیی به ارغوان میدهد و دستپاچه و ناشیانه دور میشود. در نامه به ارغوان نوشته است که میخواهد از ایران برود و ادامهی تحصیل بدهد. همین نامه میشود خداحافظی پسر و تَرَکی که بر بغض ارغوان سایه میاندازد.
دانشگاه را که تمام میکند در یک انتشارات مشغول به کار میشود. آنقدر خوب کار میکند که بعد از چند سال مدیر یکی از بخشهای انتشارات میشود. پسانداز میکند و خانهیی اجاره میکند و بهرغم مخالفت خانواده از آنها جدا میشود. به قول خودش، از آنجا که روز و شبش یا در انتشارات است یا در خانه بختش بسته شده و دیگر هم علاقهیی به ازدواج ندارد.