نمیدانم خودش است یا نه. درست یادم نیست، اما اگر این همان امینی باشد که در ذهنم است نمیدانم چه بگویم. یکبار بیشتر ندیدمش. رفته بودم مهمانی تولد یکی از دوستان. خسته و بیحوصله بودم و شلوغی مهمانی نفسم را تنگ کرده بود. تنها مفر بالکنی بود که از آشپزخانه راه داشت. باید عزمی جزم میکردم و رد میشدم از بین صدایی تاریک و شلوغ که در همهمهی رقص و دود و عرق معلق بود. یکی در آن هیاهو دستم را گرفت و خواست برقصم. کسالتِ در رگها اما کمی بعد فرمان بالکن داد.
از نردهی بالکن و سیگار روشنم ارتفاع ساختمان و شب منظرهای دور بود. به کیوان نگاه کردم که با سیگارش بازی میکرد و در فکر بود. خواستم ازش چیزی بپرسم که پسری وارد بالکن شد با یقهیی تا خرخره بسته و پیراهنی آهاردار و سفید. شق و رق بود و بفهمینفهمی سعی کرده بود با یقهی پیراهن برای خودش گردنی در چشم بیننده بسازد که نداشت.
سلام کرد و خودش را خیلی رسمی معرفی کرد و رو به کیوان گفت «قیافهتان خیلی آشناست. شما را احیاناً در الای ندیدهام؟»
کیوان جا خورد، گفت «نه، چهطور آنجا؟»
امین گفت «احساس میکنم در یکی از همین بارهای آنجا دیدهامتان. آنجا هم درست مثل همینجاست مهمانیهاش؛ گرم و صمیمی و ایرانیها عالیاند.»
کیوان با لفظ قلمی ساختگی گفت «سعادت نداشتهام به آنجا بروم. ولی مدتیست برای انجام کاری در سنتلوئیز هستم. شاید آنجا همدیگر را دیده باشیم.»
امین گفت «نه. هنوز به آنجا نرفتهام. ده سال است که در امریکا هستم اما پایم را از الای بیرون نگذاشتهام، بس که خوب است و بوی ایران میدهد. راستی، ببخشید که میپرسم. کار شما چی هست؟»
کیوان گفت «من مستندسازم. مشغول ساخت مجموعه مستندیام دربارهی هنرمندان ایرانی که در خارج از ایران کار میکنند.»
امین خوشحالی در صورتش دوید، گفت «به به. پس سینماگرید و من خیلی خوشوقتم. اینطوری که حتماً باید به الای سر بزنید. هنرمندان واقعی آنجایند. همین بهروز وثوقی دوست یکی از دوستانم است. میتوانم شما را بهش معرفی کنم که برایتان بازی کند.»
کیوان با صبر و حوصله برایش توضیح داد که فیلم مستند با فیلم داستانی تفاوت دارد و کارش چیز دیگری است و با این حال ممنون است.
امین گفت «پس با این حساب باید به این شبکههای ماهوارهای ایرانی وصلتان کنم. مثل حمید شبخیز. ایشان بسیار هنرمند هستند و هنرمندانی چون شما را دوست میدارند. حتماً میشناسیدش. کنسرتهای مهمی در الای برگزار کرده. شبکهی ماهوارهایاش هم که حرف ندارد. حتماَ میتواند برای پخش و کارهای دیگر کمکتان کند.»
در چشمان من و کیوان برقی افتاده بود و همچنان خندهمان پنهان بود. امین بیآنکه منتظر جواب کیوان شود، گفت «شمارهی تهرانم را یادداشت کنید. تا یک ماه دیگر ایران هستم. میتوانیم قراری بگذاریم و در موردش بیشتر حرف بزنیم.»
کیوان بازیگوشانه گفت «متأسفانه گوشیام را در خانه جا گذاشتهام.»
امین خواست چیزی بگوید که سریع حرفش را بریدم و گفتم «من همکار کیوانم. به من بگویید در گوشیام ثبت میکنم.»
خوشحال شد. شماره را گفت و از بالکن زد بیرون.