٢٨ آبان ١٣٩٦

نسخه #١

تک نویسی ۳- اکبر

مهدی نوید

مسیر زندگی اکبر به بادی بند شد که در ابتدای انقلاب وزیدن گرفت. پدرش که تیمسار ارتش شاهنشاهی بود از کشور گریخت و خودش برچسب مخالف خورد و دو سالی حبس شد. بعد از آزادی دیگر نوزده ساله شده بود. به سربازی رفت تا دینش را در جنگ ایران و عراق ادا کند. چند ماه بعد به دلیل حبسی که کشیده بود او را از ادای دینش بازداشتند. از خط مقدم به تهران برگشت. فرانسوی دست‌وپاشکسته‌یی را که در دوره‌ی حبس از یک هم‌بندی یاد گرفته بود در دانشگاه کامل کرد و هم‌زمان در کارگاهی کوچک به تراشکاری مشغول شد. در یکی از کلاس‌ها عاشق شد و فوراً ازدواج کرد. بچه‌دار نشد. در روزنامه‌یی صاحب ستون شد و اخبار اقتصادی روز جهان را ترجمه کرد. کمی بعدتر ناشری به او کتابی در حوزه‌ی اقتصاد برای ترجمه پیشنهاد داد. از ترجمه در مطبوعات دست کشید و وارد دنیای کتاب شد. اولین ترجمه‌اش که منتشر شد بیماری ام‌اس گرفت. چشم‌هاش همه چیز را برایش سفید کرد. پاها و دست‌هاش بی‌حس و بی‌حرکت شد. یک ماه بستری شد. بدنش را به داروهای گیاهی سپرد و دوباره جان گرفت.

با اکبر در این مقطع آشنا شدم؛ در سالن غذاخوری کتابخانه‌ی ملی. روبه‌رویم نشست و غذای گیاهی‌اش را گذاشت روی میز. یادم نیست چه کتابی دستم بود اما توجه‌اش را جلب کرد و باب گفت‌وگو باز شد. بعد از آن هر روز با هم ناهار می‌خوردیم و از هر دری حرف می‌زدیم. بعد از یک سال نوشتنِ کتاب دومم به پایان رسید. رمانی بود بر اساس ماجرای عاشقانه‌ی رابعه و بکتاش جامی. سعی کرده بودم داستان این دو شخصیت را از دل شعر جامی بیرون بکشم و به زندگی امروز وارد کنم. کتاب را به اکبر دادم تا بخواند و نظر بدهد. خواند. گفت عقیم است و در نیامده و شخصیت‌ها لق‌اند و…. تاب نیاوردم. همان‌جا بود که برای اولین‌بار فهمیدم تحمل ندارم یکی سر محصول یک‌ساله‌ام را این‌طور به خاک بمالد. دست‌نوشته‌ام را از روی میز برداشتم که بروم. عصبانی شد. من هم عصبانی شدم. از آن به بعد طی قانونی نانوشته ساعت کتابخانه‌رفتن‌مان را طوری تنظیم کردیم که دیگر به هم برخورد نکنیم. و برخورد نکردیم، هرچند حالا دیگر نظرش را درباره‌ی کتابم قبول دارم.

...