٦ اسفند ١٣٩٦

نسخه #١

تک نویسی۶- علی‌رضا

مهدی نوید

خانه‌شان در شهرستان بود. ده سالی از من و دیگر پسرخاله‌ها و دخترخاله‌ها بزرگ‌تر بود و ارشدیتش فرمانروایی‌اش را بر ما مشروع می‌کرد. با ضرب و زور خانواده و کلاس‌های تقویتی در دانشگاه قبول شد. بعد از سه بار گزارش کشیدن تریاک در خوابگاه دانشگاه به‌همراه چند نفر از هم‌دانشکده‌یی‌هایش اخراج شد و به سربازی رفت. 

ماه‌های آخر سربازی‌اش به شهرستان رفتیم و او هم به مرخصی آمده بود. عاشق شده بود و قرار بود بعد از دریافت کارت پایان خدمت سور و سات عروسی را به راه بیندازد. من و سه پسرخاله‌ی دیگرم به‌دنبال علیرضا و یکی از دوستان بچگی‌اش روان خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌ها شدیم و ما که تازه سر از تخم درآورده بودیم یواشکی سیگارهامان را آتش کردیم و در پناه علیرضا حس بزرگسالی‌مان قوت گرفت. وارد بازاری قدیمی شدیم و بعد به راسته‌ی خیاطان و بزازان رسیدیم. روز تعطیل بود و همه‌ی مغازه‌ها بسته بود. دوست علیرضا مغازه‌یی را باز کرد و داخلش شدیم. از پله‌های سنگی و قدیمی داخل مغازه خودمان را به طبقه‌ی دومش رساندیم و من و سه پسرخاله‌ام در پارچه‌های رنگارنگ آن‌جا غرق شدیم. علیرضا برای‌مان زیرسیگاری آورد و گفت مراقب پارچه‌ها باشیم. بعد دوست علیرضا از کناری با گاز پیکنیکی‌یی در دست سر بلند کرد. ما پسرخاله‌ها نگاه مشکوکی بین‌مان رد و بدل شد و به سیگارهامان پک زدیم. سیخ و سنجاق آوردند و بطری‌یی که یک سرش را انگار با خودکار بیک سوراخ کرده بودند. ما کمی ترس برمان داشت. علیرضا فهمید. گفت الان چند پک می‌گیریم و می‌رویم. به دوستش گفت سیخ داغ کند و بعد به ما تعارف کرد. نفس عمیق کشید و حبس کرد.

چند سال بعد از ازدواج در خانواده این خبر پیچید که علیرضا و همسرش هر دو معتاد شیشه‌اند. خانه و زندگی‌شان را فروخته بودند و مستأجر شده بودند. علیرضا در یک نمایشگاه ماشین پادویی می‌کرد و همسرش گوی سبقت را از او در مصرف شیشه ربوده بود. همسایه‌ها مرتب به خاله‌ام زنگ می‌زدند و گله و شکایت می‌کردند که زن مزاحم‌شان می‌شود. عاقبت صبر همسایه‌ها لبریز می‌شود و از پلیس مدد می‌گیرند. پلیس در غیاب علیرضا وارد خانه می‌شود و زن را دستگیر می‌کند. در تفتیش خانه مقدار زیادی شیشه پیدا می‌کنند که در پشت کلید و پریزها جاسازی شده بود. علیرضا برای نجات از مهلکه طلاق می‌گیرد و به اصرار والدینش در درمانگاهی بستری می‌شود تا ترک کند.

چند ماه پیش در یکی از مهمانی‌های خانوادگی دیدمش. سر حال و قبراق بود. عاشق شده بود و بنای ازدواج داشت. حالا دیگر راننده‌ی اتوبوس‌های بین‌شهری است و به‌قول خودش سربه‌زیر و آدم شده است و سخت کار می‌کند.

...