آشنایی من و عباس برمیگردد به چای فرماندهمان که تصمیم گرفتیم با شاشمان رنگی تازه به آن بدهیم. در آبدارخانه تازه مستقر شده بود و نیروی جدید بود. ناراضی بود و قلدری میکرد برای هر کس که میخواست اذیتش کند؛ برای همین بیشتر از بقیه تنبیه میشد، خواه از طرف سربازهای قدیمیتر خواه از طرف نیروهای کادر و فرماندهان. آبدارخانه درست روبهروی دبیرخانهیی بود که من درش بودم و از این رو مراوداتمان زیاد بود، اما مرافقتی هنوز شکل نگرفته بود.
فضای پادگان سرد بود و خیلی نمیشد به هر کسی اعتماد کرد، فرقی هم نمیکرد در چه موردی. مهم این بود که سرت پایین باشد و خیلی چشم و گوشت نجنبد. کافی بود اشتباه کنی تا مرخصی روزانهات را یکی دیگر بقاپد. و عباس چون جدید الورود بود، چون با قوانین خشک و ناگفتهی پادگان آشنایی نداشت به کرات تنبیه شد. خیلی طول کشید با فضا خو بگیرد.
حادترین تصویری که از او دارم مربوط میشود به رزمایشی که از چند پادگان دیگر آمده بودند تا در محوطهی پادگان ما انجام دهند. رزمایش هم مربوط میشد به اغتشاشات شهری. به گروهی از سربازها نقش تظاهرکنندگان را داده بودند و گروههای دیگر قرار بود تظاهرات را به فرماندهی نیروهای کادر سرکوب کنند. ما هم تماشاچی بودیم و نظارهگر رزمایش. در اواخر کار، نیروهای ویژه بهشکلی گازانبری تظاهرکنندگان را محاصره کرده بودند. گازاشکآوری بهسمت تظاهرکنندگان شلیک شد، اما تا مجال عملکردن بیابد با پای یکی از سربازهای تظاهرکننده بهطرف شلیککننده و فرماندهاش شوت شد. یگان ویژه ماسک ضدگاز نداشت. همهشان در دود گرفتار شدند. عباس در این حین پارچهیی خیس بر دهانش گذاشت و از جایگاه تماشاچیان دوید سمت دودی که هر لحظه شدتش را به رخ میکشید. کلت فرماندهی یگان ویژه را که اسیر گاز بود از کمرش دزدید و رفت بهسمت فرماندهی کل پادگان که مثل ما نظارهگر بود. با همان قدیاش گفت: «اینطوری فایده ندارد، قربان.» و کلت را به فرمانده داد. عباس یک هفته بازداشت شد و یک ماه اضافه خدمت خورد.
عباس در شبی که صبح فردایش شاشمان را در چای فرمانده مخلوط کردیم، از کیسه فریزری که درش عرق سگی بود لیوانهامان را پر کرد. کیسه فریزر را زیر صندلی ماشین واحدمان پنهان کرده بود تا کسی بویی نبرد. هیچوقت هم نفهمیدم که چهطور این کار را کرد و با رانندهمان چه سر و سری داشت. اواخر شب رفتیم در یکی از اتاقهای واحدمان که تاریک و سرد بود و بیکه سر و صدایی ازمان بلند شود چند استکانی نوشیدیم. سکوت و سیاهی در مستیمان و ترسی که مرا گرفته بود طراوتی داشت. صبح پیشنهاد داد این طراوت را که حالا دیگر در مثانهمان جا خوش کرده بود در چای فرمانده بریزیم تا او را هم با خودمان شریک کنیم. چشمهامان شوق شد و همین کار کردیم.
یک سال بعد از خدمت زنگ زد و گفت دلتنگ است و دوست دارد بچهها را جمع کند در جایی و دیداری تازه کنیم. اول طفره رفتم، اما اصرارش میخکوب گوشم شد. چندتایی از بچهها آمدند و در پارکی جمع شدیم. عباس گفت که ازدواج کرده و در آژانسی مشغول به کار است. از زمین و زمان مینالید، درست مثل زمان خدمت. به حرفهاش گوش میدادم تا اینکه متوجه شدم هدف از این حرفها و نالهها یک چیز است: دعوت به مشارکت در کاری که با سرمایهیی کم یکشبه پولدار شوی. از همان شرکتهای هرمی که فقط عضوگیری میکنی و شاخهی خودت را درست میکنی و پول زیرشاخهها را بالا میکشی. کمکم که ماجرا در ذهنم به زقزق افتاد دست و پام بیحس شد. صدای عباس تمامی نداشت و یکدنده و یکراست به خط مستقیم میرفت میرفت میرفت تا برسد به لحظهیی که ببیند چشمهات برقبرق میزند از آن بهشتی که برایت ترسیم میکند. لاجرم لبهام به برقبرق افتاد تا بتوانم از مخمصه جان سالم بهدر ببرم.
حالا چند سالی از آن شب میگذرد و من دیگر نه عباس را دیدهام و نه صدایش در گوشم طنین انداخته است. اما شمارهاش را نگه داشتهام، آن موقعها برای اینکه اگر تماس گرفت جواب ندهم، و بعدتر برای اینکه رفیقی بوده از دوران و خاطراتی سپریشده.