١٥ آذر ١٣٩٦

نسخه #١

تک نویسی ۴- علی

مهدی نوید

پدربزرگ مادر‌ی‌ام به خواست مادربزرگم تن داد و هر دو به حج رفتند. تا قبلش از ثروتی موروثی نهایت بهره را برده بود. خرده‌خان‌زاده بود و املاکی داشت. عاشق رانندگی بود اما هیچ‌وقت گواهینامه نگرفت، عار بود برایش؛ شهربانی را ماهانه تطمیع می‌کرد تا جلویش را نگیرند. در عنفوان جوانی برای وقت‌گذرانی در اداره‌ی ثبت‌احوال شهر مشغول به کار شد. خط خوشی داشت و سجل‌نویس شد و از این شهر و ده به آن شهر و ده سفر می‌کرد تا در ثبت اولیه‌ی نام‌های خانوادگی آن نواحی نقشی داشته باشد. بازیگوش بود و از سر قومیت‌گرایی و اختلافات شهری و روستایی به‌اتفاق همکارانش برای آن‌ها که بی‌سواد بودند نام‌های خانوادگی عجیب‌وغریب انتخاب می‌کرد و مردم از همه‌جابی‌خبر هم می‌پذیرفتند. هنوز در گوشه‌وکنار شهر خیلی‌ها با همان نام‌های خانوادگی پدربزرگ‌های‌شان زندگی می‌کنند. بعدها به‌نوعی همه را می‌شناخت و از سر این شناخت وقتی خویشاوندی دور یا نزدیک به‌سراغش می‌آمد تا در مورد وصلت دختر یا پسرش با پسر یا دختر یکی دیگر کسب اطلاع کند، باد به غبغبش می‌انداخت و حرف‌هایش دیوار چین را متر به متر می‌پیمود. خویشاوند دور یا نزدیک حرف‌های پدربزرگ را آویزه‌ی گوش می‌کرد و بساط عروسی را در ذهنش می‌چید، چرا که همیشه پدربزرگ حرف‌های مثبت می‌زد و موافق وصلت بود. اما یک‌بار حرف‌ها در همان جمله‌ی اول ماند و دیوار چین به خشت اول هم نرسید. گفت: «جد پدری آن خانواده دُم داشت.» همین و تمام.

در میانسالی متوجه شد که ثروتش خرج مهمانی‌ها و عیش‌ونوش‌هایش شده و اندوخته‌ی کمی برایش مانده. مغازه‌ای باز کرد و به جمع بازاریان گروید. اما در کسب‌وکار موفقیتی به‌دست نیاورد و تصمیم گرفت با خانواده به تهران بیاید و زندگی جدیدی را تجربه کند. ماترکش را در کارخانه‌یی سرمایه‌گذاری کرد و خانه‌یی خرید و قید مهمانی و ریخت‌وپاش را هم زد.

درست یک سال بعدش است که به خواست مادربزرگم تن می‌دهد و به سفر حج می‌روند. در مکه خیلی از خیمه‌ها آتش می‌گیرند و جمعیت عظیمی از حاجیان می‌سوزند و می‌میرند. پدربزرگ و مادربزرگم جان به‌در می‌برند و همین می‌شود نقطه عطفی در زندگی پدربزرگم. مهمانی‌هایش دوباره برقرار می‌شود، این‌بار به‌شکل و در قامت مذهبی.

چند ماه پیش درحالی‌که ناراحتی قلبی داشت و دکتر و بچه‌هایش توصیه اکید کرده بودند که ورزش سنگین نکند، از سر لج‌بازی‌یی بچگانه میل زورخانه برداشته بود تا نشان دهد هنوز دود از کنده بلند می‌شود. صبح فرداش در حالی که روی مبل نشسته بود و نوه‌ی کوچکش را بغل گرفته بود قلبش در آرامشی محض تنش را فشرد و رفت که رفت.

...