در آغاز، میخواهم بگویم این اولین بار است كه به زبانی بیگانه سخنرانی میكنم (و كه میداند، شاید آخرین بار هم باشد) و گمان میكنم این اولین بار باشد كه شما به نطق كسی گوش میكنید كه اولینبار است كه به زبانی بیگانه سخنرانی میكند، و از آنجا كه «ما به یك زبان سخن نمیگوییم» شاید این تجربهای تازه باشد هم برای صاحبسخن و هم برای مستمع، زیرا همانطور كه ژاك لاكان گفته است هر فهمی لاجرم گونهای بدفهمی است. دلم میخواهد قدر این وضعیت جذاب را بدانم.
من این آغاز را از تمركز روی دو جمله مشهور در زبان انگلیسی آغاز میكنم و میكوشم آنها را به معنای تحتاللفظیشان بگیرم و آنها را بهنحوی كلمه به كلمه ترجمه كنم تا آنها را به دقیقترین وجه ممكن برای خودم ترجمه كنم:
(من با انگلیسی راحت نیستم) I don’t feel at home in English
(من در انگلیسی وارد نیستم) I don’t feel at home with English
با چیزی یا كسی در خانه بودن یا خود را در خانه احساس كردن به معنای «راحت بودن» است و با چیزی یا كسی در خانه نبودن یا خود را در خانه احساس نكردن به معنای «مضطرب بودن» است. وقتی من میگویم در انگلیسی (یعنی همان صحبت به زبان انگلیسی) احساس در خانه بودن نمیكنم منظورم این است كه مهارت لازم یا تجربه كافی برای بیان آنچه میخواهم بگویم یا در ذهن دارم و انتقال آن به دیگران به زبان انگلیسی ندارم، چنانكه گویی هر لحظه باید خودم را جمعوجور كنم و بر خود مسلط شوم... هر لحظه ممكن است گسستی یا وقفهای درونی در سخنم روی دهد و رشته كلامم را پاره كند، چندان كه عنان اختیارم را از دست بدهم و چه بسا راه خود را گم كنم...
و وقتی میگویم با انگلیسی احساس در خانه بودن نمیكنم انگلیسی را به مثابه زبانی بیگانه همچون آدمی در نظر مجسم میكنم كه با او راحت نیستم، با انگلیسی همچون یك «دیگری» برخورد میكنم كه نمیتوانم بهراحتی او را به خانهام راه دهم، بیگانهای كه میتواند در وجودم در قالب سكوت قسمی ترك ایجاد كند، در قالب ناتوانیام از بیان خویشتن، تركی در درون هستیام (existence)، چرا كه هستی داشتن همانا بیرون ایستادن است، ایستادن زیر نگاه «دیگری»؛ و آن «دیگری» در جامه زبانی بیگانه به من خیره میشود، با نگاهش مرا به سكوت وا میدارد، مرا از رو میبرد، مرا از پا در میآورد...
پس به معنای خاص، من هم در انگلیسی و هم با انگلیسی احساس در خانه نبودن میكنم و این قضیه تلاش مرا برای بیان منظور خویش به زبان انگلیسی تجربهای نگرانكننده و در عین حال كنجكاویبرانگیز میسازد. ولی، همانطور كه پیشتر گفتم، دلم میخواهد این دو جمله را دقیقاً همانطور كه هستند برگیرم و به تعبیری كلمه به كلمه عیناً در نظر گیرم؛ وقتی من میگویم من در انگلیسی احساس نمیكنم در خانه هستم، دقیقاً منظورم این است كه احساس میكنم راهم را گم كردهام، كه گم شدهام و دلم هوای خانه كرده است، احساس دلتنگی و غمحسرت بر من چیره شده است، منظورم این است كه بهراستی احساس میكنم بیخانهام، آدمی تنها و بیخانه كه گاهی مجبور میشود بدون سرپناه در خیابانها و پاركها بخوابد، آوارهای سرگردان در خیابانهای زبانی بیگانه، كه گاهی به شگفت میآید از نظاره عمارتهای دیرینهسال شهری باستانی و همواره خود را در محاصره انبوهی از خیابانهای منتظم و خانههای متحدالشكل مییابد، رها گشته در شبكهای پیچدرپیچ، هزارتویی از واژهها، ضربالمثلها، لهجهها و چه و چه.
و در مقام یك مترجم، البته مترجمی بیتخصص و بیمهارت، من همیشه در متنها، لابهلای متنها و در حد فاصل میان متنها زندگی میكنم. بیشتر اوقات، با جهان به مثابه موضوع متنی ناآشنا و متنی رمزگذاری شده، مواجه میشوم و اغلب راهم و چه بسا خودم را در شبكه پیچواپیچِ خیابانهای یك صفحه كتاب و حتی یك عبارت گم میكنم و طرفه اینكه گاهی احساس میكنم كه دارم غریبهای در درون خویش فرا میخوانم، نه، میآفرینم. حتی گاهی از خود غریبهای میسازم كه او را درست نمیشناسم، كه باید با او مدارا كنم، كه نمیتوانم دركش كنم، و در مقام یك مترجم، گاهی فكر میكنم كه شخصی دیگرم و میل من به واقع میل آن دیگری است و باید بهراهی بروم كه خاطرخواه اوست، راهی كه او از من میخواهد یا بدان امرم میكند و بدینطریق در درون خویش شكل نوع بسیار ویژهای از بیخانه بودن و آوارگی و دربهدری را القا میكنم...
با این همه، فكر میكنم این حالت شرط لازمِ زیستنِ زندگیای غلط است، تعبیری كه آدورنو درباره اخلاق تفكر به كار میبرد زیرا از نظر آدورنو، تفكر را میتوان كوششی برشمرد برای پروراندن شیوه فكر كردنی كه بتواند با چیزی گفتوگو كند كه لاجرم به صورت نقاط كورِ خودِ تفكر بر جای میماند.
و من فكر میكنم كنش ترجمه كردن كوششی است برای نه تنها یافتن یا به قول آدورنو گفتوگو با پارهای نقطههای كور زبان، هم در متن مبدا هم در زبان مقصد، بلكه آفریدن این چنین نقطههای كوری كه برای فكر كردن ضروریاند، برای گشودن راههای تازهای به روی بودن، زیستن و هستی داشتن. ترجمه به مثابه قسمی تجربه آوارگی و دربهدری را میتوان یكی از شرطهای لازم فكر كردن توصیف كرد. وقتی من مجبور میشوم چیزی را بیان كنم كه قبلاً اتفاق افتاده است، یعنی آن را از جایی به جای دیگر انتقال دهم، ناگزیرم آن را بهنحوی از انحا دگرگون سازم و این كار به ایجاد پارهای تركها و شكافها نه فقط در زبان خودم كه در متن مبدا نیز منجر میشود. این قسم آوارگی، ما را به وضعیت مشهور وصف شده در كتاب مقدس برمیگرداند، چنان كه میدانید در سِفر خروج، خداوند از قوم خویش میخواهد كه «به غریبان ظلم نكنید و آزار نرسانید؛ به یاد آورید كه خود در مصر غریب بودید.» و باز در سِفر تثنیه میخوانیم: «خداوند از حق یتیمان و بیوهزنان دفاع میكند. دلنگرانِ غریبان است و به ایشان خوراك و پوشاك میدهد، پس غریبان را دوست بدارید، زیرا كه در مصر غریب بودید.»
من فكر میكنم ترجمه، بهویژه در شرایط نظم نوین جهان در زمانه ما، تجربهای است كه به رعایت این قسم اخلاقیات كتاب مقدس نیاز دارد. مترجمان كسانی هستند كه باید به فكر خارجیها باشند و غریبان را دوست بدارند زیرا هر مترجمی زمانی در گذشته یك خارجی غریب بوده، یك بیگانه، یك آواره و غریبان در جهان متنها پارهای نامهای خارجی، پارهای نحوهای ناآشنا و پارهای تركیبهای غریبهاند كه به تعبیر آدورنو همواره نقطههای كور تفكر را فرایاد میآورند.
حال میخواهم پیشنهاد كنم كه تجربه ترجمه را میتوان بسان تجربه «آوریلی» وصف كرد كه تی.اس.الیوت در آغاز شاهكارش «سرزمین هرز» بدان اشاره كرده است:
«آوریل بیرحمترین ماه است كه برمیرویاند
یاسهای ارغوانی پریده رنگ را از زمین مرده، و بههم میآمیزد
خاطره و میل را، و برمیانگیزد
ریشههای ملول را با باران بهاری.
زمستان گرممان میداشت، كه میپوشانید
زمین را به برفی نیسانبار، و میدمید
اندك حیاتی در تكمههای خشك.»
اینكه كه الیوت آوریل را بیرحمترین ماه میخواند پرده از حقیقت مهمی بر میدارد. او سرآغاز بهار را زمان ستمگری میخواند كه درد و رنج پدید میآورد. اما چرا؟ چون آوریل از زمین مرده یاسهای ارغوانی میرویاند؟ چون زندگی میبخشد، باز میزاید، بهوجود میآورد و بر میانگیزد؟ آری، چون زندگی بخشیدن همواره دردآفرین است. همانطور كه ژانلوك نانسی گفته است، «درد و رنج با هستی انسان آغاز میشود و با پایان آن پایان مییابد و این پایان موجب درد و رنج كسانی میشود كه زنده میمانند.»
اما علت اصلی اینكه آوریل بیرحمترین ماه است این است كه خاطره و میل را به هم میآمیزد. خاطره همواره اشاره دارد به چیزی كه تعلق به گذشته دارد، چیزی گمشده كه از دست رفته است، چیزی كه در قالب فقدان تجربه میشود، گذشتهای كه هنوز نگذشته، چیزی كه حضورش را بر حسب غیبتاش تجربه میكنیم.
از طرف دیگر، میل بنا به نظریه لاكانی درباره فاعلیت نفسانی انسان، نه آرزوی شهوتناك ارضا شدن و نه تقاضای محال عشق بلكه حاصل تفریق ارضای نیاز از تقاضاست، میل همانا نمودار شكاف میان آن دو است.
به اعتقاد لاكان، هر فاعل نفسانی (سوژه) بر اثر كنش و واكنشهای زبان و ناخودآگاه شكاف بر میدارد. و در این چارچوب، من فكر میكنم كنش و واكنشهای ترجمه به مثابه قسمی آوریلِ الیوتی، فاعل ترجمه را میشكافد و دو نیم میكند، خاطره و میل را در او مرد یا زن به هم میآمیزد و ریشههای ملول و دلمرده یك سنت را به بارانی بهاری برمیانگیزد، سنتی كه تا این دم در آرامش و سرمای زمستانِ گذشته خفته بوده، زمستانی كه به یك معنی فاعل یك سنت را «گرم» میدارد، گرمای فراموشی، چندان كه هر ترجمهای باید یاسهای میل را از زمین مردهای كه هنوز به لطف خاطراتش اندك حیاتی دارد بر رویاند.
من این احساس پیچیده و درهمتافته را كه لذت و الم را با هم تركیب میكند، یا به بیان بهتر خاطره را (و اغلب خاطرههای لذتبخش را) با میل (بهمعنای تجربه قسمی فقدان در خویشتن) و به عبارت دیگر این آمیزه غریب و یكتای خسران و فقدان را ماخولیا مینامم ــ ماخولیا نه به معنای حزن و دلتنگی محض یا حتی تامل و بازاندیشی حزنآلود و نه به معنای افسردگی به مفهوم كلینیكی كلمه، بلكه ماخولیا بهعنوان عاطفهای زیباشناختی كه هم جنبههای مثبت دارد هم جنبههای منفی كه بهنحوی پیشبینینكردنی جایگزین یكدیگر میگردند، به مثابه آن تجربهای كه كانت بدان اشاره میكند وقتی توضیح میدهد كه چگونه اعیان والا میتوانند ذهن را به تعمق ماخولیایی فراخوانند. كانت مینویسد: «هر تماشاگری كه كوههای سر به فلك كشیده، درههای تنگ عمیق و رودخانههای خروشان درونشان و زمینهای بایری را نظاره میكند كه در سایههای تاریك آرام گرفتهاند و آدمی را به تعمق ماخولیایی میخوانند اسیر جذبهای میشود كه تا سرحد وحشت پیش میرود.»
اگر اسیر حس هیبت (و نه ترسِ محض) شدن به هنگام تماشای كوههای بلند و درههای عمیق، به ترتیب، ناظر باشد بر شگفتی از كشفهای علمی (بهعلت وسعتِ بیكرانه جذبه و وجدی بیرونی) و بر احساسی اخلاقی (بهعلت قدرت قانون اخلاقی در خویشتنِ درونی)، نظاره زمینهای بایر میتواند ماخولیا برانگیزد و این ماخولیا میتواند سرآغاز تفكر، تامل، و بهویژه در ترجمه تامل در نفس باشد و همانطور كه اسلاوی ژیژك جایی گفته است، هر فلسفهای از قسمی ماخولیا آغاز میگردد یا به تعبیری كه من در این گفتار پیش نهادم از قسمی حس آوارگی و بیخانگی.
هر ترجمهای در جستوجوی خانهای در سپهر بیخانگی است، بهمثابه قسمی تقاضای محال، ولی برآمده از دل نیازی مشخص كه معلول مواجهه با چیزی نو است، و در پی بازشناختن خویش بهعنوان شخصی غریب، یك پناهنده، یك بیخانمان، فاعلِ فقدان، فاعل میلی در آمیخته با خاطرههای حسرتآلوده خانه خویش، همچون حیات راحت و بیدرد آدم در باغ عدن، در بهشت گمشده و از آنجا كه ما همواره خود را ناچار از زیستن و تابآوردن وضعیت هبوط مییابیم (هم از لحاظ هستیشناختی، تاریخی و هم از حیث الاهیاتی)، شیوه فكر كردن راستین هر آیینه ترجمه است و هر كنش ترجمهای ناظر است بر نوعی آغاز، قسمی آوریل، «كلمهای» آغازین، همانگونه كه یوحنای انجیلنگار گفته است، «در آغاز یكی بود كه كلمه نام داشت.»