٢ تیر ١٣٩٦

نسخه #١

نامه‌ دوم

صالح نجفی

  • There is no question here of assessing the historical sources of her thought and the influences which may have affected her. Apart from the Gospel which was her daily spiritual food, she had a deep veneration for the great Hindu and Taoistic writings, for Homer, the Greek tragedies and above all for Plato, whom she interpreted in a fundamentally Christian manner. On the other hand she hated Aristotle, whom she regarded as the first to prepare a grave for the mystical tradition. Saint John of the Cross in the religious order, and Shakespeare, certain English mystical poets and Racine in the literary one, also left their mark on her mind. Among her contemporaries I can only think of Paul Valéry, and of Koestler in the Spanish Testament, of which she spoke to me with unmixed praise. Both her preferences and her dislikes were abrupt and final. She firmly believed that creation of real genius required a high level of spirituality and that it was impossible to attain to perfect expression without having passed through severe inner purgation. This insistence upon inner purity and authenticity made her pitiless for all the authors in whom she thought she could detect the slightest affectation, the slightest hint of insincerity or self-importance—Corneille, Hugo or Nietzsche for instance. For her the only thing that counted was a style stripped bare of all adornment, the perfect expression of the naked truth of the soul. “The effort of expression,” she wrote to me, “has a bearing not only on the form but on the thought and on the whole inner being. So long as bare simplicity of expression is not attained, the thought has not touched or even come near to true greatness . . . The real way of writing is to write as we translate. When we translate a text written in some foreign language, we do not seek to add anything to it; on the contrary, we are scrupulously careful not to add anything to it. That is how we have to try to translate a text which is not written down.”
  • Simone Weil. Gravity and Grace. With an introduction and postscript by Gustave Thibon
  • All the natural movements of the soul are controlled by laws analogous to those of physical gravity. Grace is the only exception.
  • We must always expect things to happen in conformity with the laws of gravity unless there is supernatural intervention.
  • Two forces rule the universe: light and gravity.
  • Simone Weil. Gravity and Grace.

نامه دوم

نوشتن، گاهی، از شیفتگی آغاز می شود. نوشتن فقط هنگامی که از شیفتگی آغاز می شود ارزش پی گرفتن دارد. یگانه علت مشروع یا عذر موجه برای نوشتن شیفتگی ست و شیفتگی بنا به ماهیت ش اتفاقی ست بی دلیل یا بی علت، و ازآنجاکه ذهن ما هیچ اتفاقی را بی علت نمی شناسد یا نمی پذیرد شاید باید گفت شیفتگی معلولی ست که خود علت ش را پس از وقوع به وجود می آرد، و این برای ذهن آدمی ناپذیرفتنی ست، ولی چه چاره، شیفتگی علتی به جز نوشتن ندارد، یعنی نوشتن علت واقعی شیفتگی ست، جور دیگر بگوییم، شیفتگی علت فاعلی (یعنی محرک اولیه)ی نوشتن است و نوشتن علت غاییِ شیفتگی ست. چرا؟ شاید بدین جهت که شیفتگی صورتی از دل باختن است که نمی تواند به علت خود پی ببرد، به محض آنکه دانستی چرا شیفته شده ای، شیفتگی ات زایل می شود، و چون علت ش را نمی دانی، گواهش اینکه هنوز شیفته ای، کاری نداری جز جست و جوی علت شیفتگی ات، و چون راهی نداری برای جستن علت شیفتگی ات، گزیری نداری از نوشتن، پس می نویسی تا علت چیزی را بیابی که انگار علتی ندارد، و بدین سان می نویسی و می نویسی تا علتِ شیفته شدنت، علتِ علتِ نوشتنت، را پیدا-خلق کنی...این علت جایی نیست که پیدایش کنی، همین که می نویسی علت آن ست که شیفته شدی، و گواه اینکه همچنان شیفته ای این ست که همچنان می نویسی، و تا نیرویی در نهادت هست که وامی داردت به نوشتن، معنایش این ست که شیفته ای. و آنکه از سر شیفتگی می نویسد، اصلا باقی صورت های نوشتن شایسته ی نام نوشتن نیستند، هر نوشته اش درحقیقت نامه ای ست، امیلی دیکینسن شعرهایش را نامه هایی می دانست که برای جهانی می نویسد که شاید هیچ وقت جواب شان را ندهد، یا شاید حتی هیچ وقت نخواندشان، یا درست تر بگوییم، خواندن شان را مدام به تعویق اندازد...

پس نامه ی دوم: نامه ای درباره ی یکی از اسباب (یا علل؟) نوشتن. من زمانی شیفته ی زنی شدم. نامش سیمون. چیزی از خودش نخوانده بودم. هنوز هم چیز زیادی از خودش نخوانده ام. درباره اش چیزهایی. یک بار مقاله ای از زنی دیگر ترجمه کردم. زنی مشهور. خیلی مشهور. سوزان سونتاگ. مقاله ای کوتاه درباره ی زنی که چیز زیادی درباره اش نمی دانستم. شاید هیچ نمی دانستم. هنوز هم درست نمی دانم. سوزان درباره ی سیمون نوشته بود. سوزان در مقاله ای درباره ی سینمای برسُن هم از سیمون نقل کرده بود. نقلی تکان دهنده. نقلی درباره ی نسبت فیض با خلاء. تمام حرکت های طبیعی روح تابع قانون هایی ست شبیه قانون های جاذبه در فیزیک. قانون های ثقل. فقط یک استثناء وجود دارد. فیض. نام کتاب سیمون وی «ثقل و فیض» بود. می گفت دو نیرو بر کل عالم حکم می راند: نور و ثقل. این مهم نبود. مهم بود. ولی نه از جهت شیفتگی من به سیمون. مهم این بود که من شیفته ی سیمون شده بودم، و نمی دانستم چرا. پس بایستی می نوشتم. من از آن پس چیزهای زیادی نوشتم-ترجمه کردم. ولی بسیار بیش ازآنچه نوشتم چیزهای بسیار زیادی ننوشتم. یک عالم نامه ننوشتم. یک عالم داستان. یک عالم متن. شاید بخت یار آن متن ها بود که نوشته نشدند. در زندگی هر نویسنده ای لحظه ای می رسد که تصمیم می گیرد درباره ی چیزهایی بنویسد که روزی می خواسته بنویسد. نوشتن درباره ی نانوشته ها. پس نامه ی دوم. نامه ای درباره ی همه ی نامه هایی که می خواستی برای زنی بنویسی که دوسال پیش از به دنیاآمدن پدر تو از دنیا رفته بود، اما تو شیفته اش شده بودی. شاید به خاطر عینکی که اگر از چشم برمی داشت زیباتر از خیلی زن های دیگر می شد ولی اگر برمی داشت دیگر سیمون نبود، چون دیگر نمی توانست بنویسد، شاید به خاطر لبخندی که اگر نمی زد قلبت پاره می شد که چرا لبخند نمی زند این زنی که نمی دانی چرا شیفته ی لحظه هایی شده ای که می توانستی در کنارش باشی...من باید درباره ی این زن بنویسم. درباره ی سیمون. باید بنویسم درباره ی سیمون تا بفهمم چرا نمی توانم بنویسم. باید بفهمم چرا تمام نامه هایی که می بایست برای این زن بنویسم نانوشته ماند. باید بنویسم تا بفهمم چرا همیشه یک نکته می ماند که در نامه نمی آید، و چون نمی آید نامه نوشته می شود، فرستاده می شود، و آنکه قرار است نامه را بخواند به دنبال آن یک نکته می گردد، و پیدایش نمی کند، نامه را فرستاده ای، هیچ وقت نمی توانی به کسی که برایش نامه ای نوشته ای نامه ای بفرستی و در آن ازو بخواهی نامه ی قبلی را برایت پس بفرستد تا نکته ای را که نانوشته مانده به آن نامه بیفزایی، آن نکته را در نامه های بعدی نمی توان نوشت، در هیچ نامه ای، جای آن نکته در همان نامه ای ست که فرستاده ای، جایش خالی ست، جایش باید خالی باشد. خالی بماند. سیمون می گوید فیض جاهای خالی را پر می کند. اما فیض فقط از جایی می تواند وارد شود که جایی خالی برای پذیرایی ازآن باشد. و خود فیض است که این جای خالی را می سازد...

اول مرداد۱۳۹۶

...