"One of the reasons why he [Benjamin] takes the translator rather than the poet is that the translator, per definition, fails. The translator can never do what the original text did. Any translation is always second in relation to the original, and the translator as such is lost from the very beginning. He is per definition underpaid, he is per definition overworked, he is per definition the one history will not really retain as an equal, unless he also happens to be a poet, but that is not always the case". (Paul de Man, "Conclusions: Walter Benjamin's The Task of the Translator" in The Resistance to Theory)
Although Kafka showed little interest in exercise as a child, he later showed interest in games and physical activity, as a good rider, swimmer, and rower. On weekends he and his friends embarked on long hikes, often planned by Kafka himself. His other interests included alternative medicine, modern education systems such as Montessori, and technical novelties such as airplanes and film. Writing was important to Kafka; he considered it a "form of prayer". He was highly sensitive to noise and preferred quiet when writing. (https://en.wikipedia.org/wiki/Franz_Kafka)
Lamenting his inability to write, in an early diary fragment from 1910, Kafka compares himself to Japanese acrobats: the creative ideas he can come up with, he cannot grasp at their root but only imagine and show somewhere in their median state — as if he tried to hold on to a blade of grass that, without roots, only grows from the middle of its stem. Only Japanese acrobats were able to accomplish such an impossible feat, climbing a ladder that does not stably rest on the floor but on the lifted soles of a reclining artist, or one that does not lean against a wall but is suspended in mid-air. Kafka believes he is incapable of performing such precarious balancing acts, in particular since he does not even have someone else’s soles to employ as a platform, however unsteady. Kafka’s writing process indeed strikes an uncertain equilibrium between the private and the public, between the narrative sediments and fragments in his notebooks — a flow of writing constantly modifying and transforming itself — and a desire to publish a “work”. (A Companion to the Works of Franz Kafka edited by James Rolleston)
نامه اول
نوشتن برای من کار سختی شده. شاید همیشه کار سختی بوده. ولی هنگامی که در لحظه ی حال احساس می کنی نوشتن برایت کار سختی شده و درضمن احساس می کنی جز نوشتن کار دیگری از دستت برنمی آد، با خود می گویی لابد زمانی بوده که نوشتن برایت لااقل از الان آسان تر بوده. شاید به خودت تسلا بدهی که کار اصلی تو نه نوشتن که ترجمه کردن است. اما این خیالت را آسوده نمی کند چون ترجمه کردن هم همیشه برایت کار سختی بوده. از همان اول که شروع به ترجمه کردی، می دانستی که مترجمی تمام عیار نیستی و هیچ وقت هم نخواهی شد. با خود می گویی مترجم باید بتواند مترجمِ همزمان باشد. ولی تو هیچ وقت نتوانسته ای مترجم همزمان باشی. اصلا هیچ وقت نتوانستی بدون رجوع به فرهنگ لغت ترجمه کنی. اصلا راه را اشتباه رفته ای. از اول مترجمی اشتباهی بوده ای. با جان کندن و کلنجاررفتن با چند مقاله و یک کتاب و مدام اشتباه کردن و آزمودن و خطاکردن و هرجمله را چندبار به فارسی برگرداندن و...اما یکباره شوری در جانت درگرفت که باید مترجم شوی، بدون آنکه اسبابش را آماده کرده باشی، و پای در راهی گذاشتی که فکر می کردی بی برگشت است، و تا حالا که بوده، یک راه برایت می ماند: باید معلم-مترجم شوی، و قبل از هرچیز برای آنکه نگذاری کسی در راهی که تو پیموده ای پابگذارد. شاید عجیب باشد ولی این کاری ست که من مدام می کنم. به هرکه برایش نقش معلم بازی می کنم می گویم باید اول کارهایی را بکند که خودم نکرده ام و البته بلافاصله اضافه می کنم که هرکسی باید به راه خودش برود، می کوشم نقشه ای تهیه کنم که راه های پرشمارِ «درست» در آن همدیگر را قطع می کنند و درست است که به یک نقطه نمی رسند، نباید برسند، ولی همه در یک جنگل واقع شده اند، جنگلی از کلمه ها و نشانه ها...
برگردیم سر نوشتن: گفتم که نوشتن برایم کار سختی شده و درضمن کاری جز نوشتن از دستم برنمی آید، چون فرصت پرداختن به کارهای دیگر از دستم رفته، و اصلا فکر می کنم کسانی به سراغ نوشتن می آیند که در کارهای دیگر ناکام یا ناخرسند می شوند. کسی که کاری جز نوشتن نمی داند و درضمن نوشتن را کاری سخت می یابد باید چه کند؟ جواب ساده می نماید: باید بنویسد. یعنی باید کار سخت بکند. نوشتن به تدریج بدل می شود به عملی شاق. نویسنده می شود محکوم به تبعید با اعمال شاقه. تبعید از زندگی هرروزه و کارهای متعارفش و پرداختن به کاری که دیگر نه به اختیار بلکه به اجبار می کند. اینکه سهل است، لحظه ای می رسد که تا مرز ناممکن انگاشتن نوشتن پیش می رود...باید چه کند؟ سه گزینه: ترجمه کند. آن قدر ترجمه کند تا دستش به نوشتن باز شود. آن قدر ترجمه کند که از دست-بستگی، از زبان-بستگی، به درآید. ولی اگر ترجمه کردن و نوشتن برای کسی برهم منطبق شد چه؟ راه دوم: باید نامه بنویسد. اصلا من خیال می کنم به غیر از نوشته های باصطلاح فنی-حرفه ای یا آنچه نوشتن از روی ضرورتِ شغلی ست، از نوشتن سندهای حقوقی (کافکا) تا نوشتن نسخه برای بیماران (چخوف)، نوشتنِ حقیقی فقط از طریق نامه نوشتن محقق می شود. و باز در میان انواع نامه ها، از نامه های اداری تا عریضه ها، فقط آن نامه هایی مصداق نوشتن حقیقی اند که به یک دوست نوشته شوند. و چرا کسی برای کسی نامه می نویسد؟ احتمالا برای آنکه چیزی در رابطه ای هست که گنگ می نماید، مسئله ای هست که حل ناشده یا حل ناشدنی ست، امکان حرف زدن درباره اش نیست، وقتی چشم در چشم طرف می دوزی رشته ی کلام از دستت خارج می شود و مسئله بغرنج تر می شود. نامه برای طرح مسئله ای نوشته می شود که امیدی به حل کردنش نیست، که اگر بود نامه ای نوشته نمی شد، اصلا چیزی نوشته نمی شد. راه سوم: نوشتن درباره ی نوشتن. این راهی ست که فکر می کنم برای من مانده. یا شاید ترکیبی از این سه راه. کسی هست که می نویسد چون محکوم است به نوشتن. ترجمه می کند تا بتواند به انتخاب اجباری ش جامه ی عمل بپوشاند. نامه می نویسد تا توضیح دهد چرا نوشتن برایش مسئله ای حل نکردنی ست. و مدام درباره ی نوشتن می نویسد...
شاید هفته ای یک بار ازین نامه ها به دست تان برسد. اگر حال، وقت یا حوصله ی خواندن شان را داشته باشید. و هرهفته چیزی را باهاتون درمیان خواهم گذاشت. فکری آواره شاید که دلش می خواهد جایی قرار گیرد، مثلا در «رواق منزل چشم» شما.
بیست و چهارم خرداد 96