١٤ مهر ١٣٩٩

نسخه #١

افیون و زمان: آسیب، عادت، سرمایه‌داری

محمدعلی راهبی

افیون برخلاف الکل یا علف، وسیله افزایش لذت از زندگی نیست. افیون 'حال کردن' نیست. یک روش زندگیست.

ویلیام اس. باروز۱

مرگ با سرعت میلیون‌ها باد می‌آید.

ویلیام اس. باروز۲


معتاد و زمان متابولیک

معتاد، مخلوقِ زمانهایی بی‌نهایت یا بی‌نهایتِ زمان است که «درانتظار ساقی»۳ بی‌نهایت‌های گوناگونی از درجات کاردینالِ۴ مختلف را در تن سرد و خاکستری‌اش مجسم می‌کند. او یک حقیقت را خوب می‌شناسد، حقیقتی که زادۀ‌ تفاوت است، حقیقتِ زمان درونی یا همان حقیقتِ سوژه به مثابۀ زمان و ریتم‌های سازنده اش: چرخه‌های بی پایان نشئگی و خماری، تزریق و درد. مفهوم «خود» در قالبِ تابعی از جزر‌و‌مد افیون درون رگها: ۱۲ساعت بین هر تزریق… ۸ ساعت… ۶ ساعت… فاصله‌ای که معیار زندگی می‌شود، که اگر معتاد تحرک داشته باشد کمتر خواهد بود و اگر خوابیده باشد، بیشتر.

شتاب دشمن ذاتی معتاد است و معتاد در حقیقت، تنها نمودی برجسته و اغراق‌شده از هر انسان‌ــ‌به منزلۀ یک ارگانیسم‌ــاست: معتاد نمونۀ اعلایِ انسانِ مخلوقِ عادت است و صورت مثالیِ فرایند عادت کردن. '‌شکاف متابولیک'۵ که حاصل شتابِ تکنولوژیک در عصر آنتروپوسن است، به هیچ عنوان محدود به طبیعت بیرونی یا آنچه معمولاً با این عنوان می‌شناسیم نیست. معتاد که همیشه در حال فرار از زمان خطی، مطلق و توالی‌محورِ سرمایه‌داری است، شاهدِ زنده ایست بر پیدایشِ شکافِ متابولیک در درون سوژۀ بیولوژیک. انسان ارگانیک به عنوان موجودی طبیعی، عمیقاً ساختۀ زمان‌مندیِ متابولیکِ چرخه‌های تولید و مصرف است. شتابِ خطیِ سرمایه داریِ سایبرنتیک، تحت لوای خلاقیت و بازدهی، دقیقاً بر ‌ضد همین چرخه‌واری (که انسان را کم و بیش با «طبیعت» همگام نگه می‌دارد) عمل می‌کند.

اگرچه جان بلامی فاستر دربارۀ زوال مطلق و ناگهانیِ منابعِ ارگانیکِ کودِ «گوانو» در میانۀ قرن نوزدهم۶ مطالعه‌ای موردی انجام داد که تصویری از برخورد دهشتبارِ این دو زمان ترسیم کرد، اما تحقیق وی یکی از چند استثناء موجود است و متون موجود کمتر به تولید همان شکاف متابولیک در درون انسان به منزلۀ ارگانیسم پرداخته‌اند؛ هرچند بدن انسان هم بر اساس زمانِ چرخه‌ای عمل می‌کند.

معتاد فراسوی زمانِ سرمایه‌داریِ سایبرنتیک و در نتیجه فراسوی رستگاری می‌زید. همه می‌دانند که تمام برنامه‌ها و گام‌های دوازده‌گانه و غیره تنها با هدف جایگزین کردن یک 'مادۀ مخدر' با ماده‌ای دیگر صورت می‌گیرند: خدا به جای الکل، متادون به جای هرویین، سیگار به جای متادون، قهوه به جای سیگار. توالی عادت کردن‌ها، زمان خریدن… همیشه باید زمان بیشتری خرید چون زمان افیون حقیقی است.

نشسته بر صندلی‌های پوشیده با ساتن سفید، ماگوامپ‌های برهنه با نی‌های مرمری شربت‌های رنگینِ شفاف می‌مکند. ماگوامپ‌ها کلیه ندارند و اساساً از شیرینی‌جات تغذیه می‌‌کنند. لب‌هایی باریک به‌ رنگ آبیِ بنفش، منقاری استخوانی و سیاه به تیزی تیغ را پوشانده‌اند. با این منقار خیلی وقت‌ها یکدیگر را بر سر گرفتن مشتری تکه‌تکه می‌کنند. این موجودات در حین نعوظ مایعی اعتیادآور از آلتشان ترشح می‌کنند که طول عمر را از طریق کند کردن متابولیسم افزایش می‌دهد. (درواقع میزان مؤثر بودن تمام مواد عمرافزا با میزان اعتیاد آور بودنشان نسبت مستقیم دارد.) معتادانِ مایع ماگوامپ را به ‹خزنده› می‌شناسند. تعدادی از این خزنده‌ها با استخوان‌های منعطف و تن سیاه‌ و‌ صورتی‌شان روی صندلی‌ها وول می‌خورند. پشت گوششان پرّه‌ای غضروفی و سبز رنگ دارند که از موهای ایستاده و توخالی پوشیده شده و از طریق آن‌ها مایع رها شده را جذب می‌کنند. خزنده ها این پرّه‌ها را، که گاه‌گاه با موج‌‌‌هایی نامرئی تکان می‌خورند، برای برقراری ارتباط میان خود نیز به کار می گیرند.
هنگام هراس‌های دوسالانه، وقتی پلیسِ خشن و گوش‌خراش رؤیاها به شهر هجوم ‌می‌آورد، ماگوامپ‌ها خود را در عمیق‌ترین جرزهای دیوارهای دفاتر اداری حبس می‌کنند و هفته‌ها در حالت بیوستاز باقی می‌مانند. در این روزهای وحشتِ خاکستری خزنده‌ها هرچه تُندتر به اینور و آنور می‌دوند و در حالی که جمجه‌های منعطف‌شان در بادهای سیاهِ عذابِ حشره‌ای تکان می‌خورد، با سرعت صوت جیغ‌زنان از کنار هم می‌گذرند.
پلیس رؤیاها به توده‌های اکتوپلاسم فاسدی بدل می‌شود که یک عملیِ پیر با سرفه و تف در صبح خمار آن‌ها را دفع می‌کند. ماگوامپِ ساقی با کوزه‌هایِ مرمریِ پر از مایع از راه میرسد و خزنده‌ها آرام می‌شوند.
هوا بار دیگر به صافی و ثبات گلیسرین است.

(ویلیام اس. باروز)۷

خزنده‌های باروز درواقع حقیقتِ درونی معتاد هستند و تبلورِ ساحت زمانی او. تنها چیزی که معتاد خریداری میکند افیون به مثابه کشیدگی زمان است: یک کُندشدگی، سردشدگی، یک ریتم متابولیک آسوده: «معتاد در زمان افیون زندگی میکند. وقتی موادش قطع شود، ساعتش می‌ایستد. تنها کاری که از او برمی‌آید صبر کردن است و در اطراف پلکیدن در انتظار شروع دوباره زمان افیونی… بدنش ساعت شنی اوست و افیون از آن همچون شن می‌گذرد. زمان برای معتاد تنها در ارتباط با نیازش معنا پیدا میکند.»۸

اما زمان ارگانیسمی که مولود عادت است چگونه زمانی است؟ زمان مستمر: «به استثنای تغییری که با آن چیزی از هیچ به هستی می‌رسد یا از هستی به هیچ، تمام تغییرات در زمان تحقق می‌یابند؛ و آنچه عادت را به وجود می آورد تنها تغییر در معنای عوض شدن چیزها نیست بلکه تغییر در معنای امری است که در طول زمان رخ می‌دهد.»۹

رَوِسون در اینجا یکی از پایه‌های شکل گیری زمان مولود عادت را ارائه می‌دهد: این زمان امری است که در ذات خود ممتد و مستمر و نیز متابولیک است. شکل گرفتن عادت و بی حسی متعاقبِ سوژه نسبت به محرک‌های تکراری به این معناست که محرک و پاسخ در ساحت ارگانیک جانداران به تدریج از هم بیشتر و بیشتر فاصله می‌گیرند، در حالیکه همان عمل و عکس‌العمل در دنیایِ بیجانِ فیزیک جدانشدنی هستند: «در حیات، عملِ دنیای بیرونی و عکس العملِ موجود زنده هرچه بیشتر متفاوت می‌شوند و ظاهراً بیشتر و بیشتر از یکدیگر استقلال می‌یابند.»۱۰ برگسون نیز این جدایی را مطرح می‌کند، در واقع از آن فراتر می‌رود و آگاهی را با مقیاس فاصلۀ زمانی بین محرک و پاسخش و پیش‌بینی ناپذیر بودن پاسخ از طریق محرکش اندازه‌گیری می‌کند. استمرار (durée) نشانه‌ای از آگاهی ارگانیک است، استمرار آن ساحتِ زمانی بنیادینی است که در اثر عادت کردن به محرک‌ها به وجود می‌آید: اگر به یک گلدان ضربه وارد کنی می‌افتد؛ درحالی که اگر به انسانی ضربه بزنی ممکن است ببخشد و فراموش کند یا ممکن است دو سال بعد انتقام بگیرد. اما در سرمایه‌داری سایبرنتیک این استمرار صرفاً دیرکرد یا تأخیر تلقی می‌شود. ما اکنون با ظهور زمانِ ماشینی روبرو هستیم که چیزی نیست جز توالی لحظات (به قول نیک لند، بلاک‌چِین [blockchain] که توالیِ مطلق است نقطۀ نهاییِ زمانِ سرمایه‌داری به شمار می‌رود۱۱).

اگر استمرار متابولیک (که حاصل انباشتِ رفتارهای خودکار مبتنی بر عادت است) ساحت زمانی سوژه باشد، بنیان و عامل زایندۀ شکل سوبژکتیویتۀ آن نیز قاعدتا انباشت و تداوم گذشته (محدودیت فراموشی) خواهد بود. این ساختار استعلاییِ حداقلیِ سوژۀ عادت است، سوژه‌ای که عوامل زیستی‌مادی متعینش می‌کند.

واقعیتِ زیست‌شناختی‌ــ‌مادیِ هوش و آگاهی انسان به خودی‌خود مستلزم وجود محدودیت‌های شدیدی در زمینۀ فراموشی یا بازآموزی است. علیرغم شکل پذیریِ (plasticity) برخی قسمتهای مغز، فراموشی یا حذفِ عادت‌های رمزگذاری شده در قالب مدارهای عصبی مغز قابل مقایسه با سادگیِ پاک کردن برنامه‌ها و داده‌های ماشین‌های کامپیوتری نیست. هرچه عادتی ساده‌تر و ابتدایی‌تر باشد، فراموشی یا 'بازنویسی' آن دشوارتر است؛ حتی در مواردی مثل ضربۀ مغزی یا دیگر آسیب‌های منجر به حذف داده‌های مغز، بسیاری از عادات سادۀ بدن (مثل طرز راه رفتن یا دست‌خط یا حتی الگوی تایپ کردن) همچنان پابرجا خواهند ماند و همین عادت‌ها هستند که 'بستر مادیِ هویت' انسان را تشکیل می‌دهند. این امر بیانگر وجودِ تفاوتی حل‌ناشدنی میان هوش ماشینی و هوش ارگانیک است: هیچ 'ری سِت' یا شروع دوباره ممکن نیست؛ هیچ برگ سفید دومی وجود ندارد (حتی وجود برگ سفید اول هم چندان مسلم نیست).

سوژه به مثابه ارگانیسم در اثر تولید عادت‌ــ‌پوسته‌ها و غشاهای خودکار شکل می‌گیرد. در رویارویی با سیل تجربیات، هوش ارگانیک به مرور به محرک‌های تکراری عادت می‌کند و دریافتش کاهش می‌یابد. آزمایش 'آستانه حسی پی-۵۰' یکی از آزمایش‌های پایه‌ای اعصاب و روان است که برای اندازه‌گیری همین مکانیسم به کار می‌آید:

در این آزمایش دو صدای کلیک به فاصله ۵۰۰ میلی ثانیه به گوش فرد می‌رسد و موج پی-۵۰ اندازه گیری می‌شود. منظور از پی-۵۰ پاسخ مغزیِ دارای قطبیت مثبت است که تقریباً ۵۰ میلی ثانیه پس از دریافت محرک رخ می‌دهد. کاهش نسبی موج پی-۵۰ به صدای دوم در مقایسه با صدای اول مقیاسی خواهد بود برای اندازه گیری آستانۀ حسی.۱۲

اگر اولین محرک (و اینجا میتوان اولین محرک ممکن را متصور شد، برای مثال هنگام نوزادی یا حتی قبل‌تر، هنگام جنینی در رحم) سوژه را در خود غرق می‌کند و تمام وجودش را دربرمی‌گیرد (فرآیندی که گاه «سوژه-زدایی» نامیده می‌شود، به خصوص در فلسفه‌های دلوزی)، تکرار دوم، سوم، و چندمین بارِ همان محرک توجه و قدرت پردازش کمتر و کمتری از سوژه خواهد گرفت و ادراکِ آنها کم و بیش خودکار خواهد شد. هوش بدنی، که خارج از حیطۀ بازنمایی و برحسب عادت عمل می‌کند، عهده‌دار اعمال تکراری است که ذهن را برای کنش منفی (یا امر تهی) آزاد‌ می‌سازد تا به منزلۀ امری کلی که بر امور جزئی اشراف دارد بر لحظات مختلف خویش مسلط باشد و هر تجربه را به 'تجربۀ من' تبدیل کند. در این نقطه نیز علوم اعصاب‌و‌روان و انسان‌شناسیِ هگلی درباره شکل گیری آنچه 'همانی' یا 'خودِ حداقلی' نام دارد هم‌سو می شوند. جالب توجه است که این 'همانی' در بیماران مبتلا به شیزوفرنی دیده نمی‌شود.۱۳ سوژه از چندین و چند لایه 'غشای مارکوف' ساخته می‌شود: این غشاها با به‌‌عهده گرفتن و مدیریت کردن جنبه‌های تکراری و عاری از غافلگیریِ محیط به آزاد شدن ذهن برای فعالیت‌های بالاتر و انتزاعی‌تر کمک می‌کنند: نخاعِ پیچیده ‌دور مخچۀ پیچیده ‌دورِ لُب قدامیِ پیچیده ‌دور ذهن. عادت سازندۀ درونیت و زمان درونی است.


زمان ارگانیکِ عادت و زمانِ صفر رخداد: استمرار دربرابر توالی لحظات

در سینمای دهۀ‌ دوم قرن بیست‌و‌یکم بیش از همیشه با ترسیم‌های متفاوتی از آخرالزمان روبرو هستیم: تعداد فیلم‌های آمریکایی و حتی جهانی را که به این موضوع می‌پردازند نمیتوان به راحتی شمرد، با این همه بنظر می‌آید پرسش اصلی تمام ساخته‌ها یک چیز باشد: اگر فردا از خواب بیدار شوی و دنیا به قدری تغییر کرده باشد که دیگر نتوانی آن را بازشناسی، خواهی مرد یا خودت را با محیط جدید وفق خواهی داد؟ این پرسش تبلور اضطراب روز افزون شهروندان جهانی‌ست که روزبروز با شتاب بالاتری در حال تغییر است و تنها واکنش به تغییراتش وفق‌دادن دوباره و دوباره، سریعتر و سریعتر خود با آن است. اما آیا تغییر رفتار با هدف تحقق بخشیدن به این تطبیق یافتن همیشه ممکن خواهد بود؟

سُل در راه فروشندگی بود و برای رسیدن به بازار از شهری به شهری می‌رفت که ناگهان جهانش دگرگون شد: خدا-رخداد واقع شد و او از نور ایمان کور گشت، زندگی تازه‌ای را آغاز کرد و پُل نام گرفت. داستان پُل نمونه‌ای است اعلا هم از گسست و هم از ایمان آوردن، نمونه‌ای است اعلا از طغیان‌های زیست‌محیطی و آخرالزمانی، و از قابلیت بیش‌انطباقیِ (hyper-adaptation) ارگانیسم انسان به آن طغیان‌ها. پازولینی به داستان پل به منزلۀ نمونه‌ای از 'تجربه‌گراییِ الحادی' و توانایی بالقوۀ انسان برای تغییر خودانگیخته، بدون اصطکاک و تمام و کمال علاقه داشت؛ در فیلم‌های او شاهد مثال‌هایی از این تصور او هستیم، به خصوص در سلسه تغییراتی که قهرمانِ فیلم گل هزار و یک شب یا شبهای عربی دست‌خوشش می‌شود. اما داستان تطبیق یافتنِ آخرالزمانیِ سُل یکی از داستان‌های مورد علاقه بدیو (و البته ژیژک نیز) هست زیرا این داستان ممکن است تن به خوانشی کاملاً متفاوت هم بدهد که در نقطۀ مقابل خوانش پازولینی قرار می‌گیرد. تولد پُل را می‌توان تجسم اصرار بر بخاطرسپردنِ استمرارِ رخداد و ایمان به حقیقتِ انفصال در جهان دانست: سوژه شدن از رهگذرِ چنگ زدن به حقیقتِ یک تفاوتِ تقلیل‌ناپذیر که بر اثر انفصال حاصل شده‌است. پس از مواجهه با اعجاز محض، چه امکاناتی پیش روی انسان به منزلۀ موجودی مخلوقِ عادت باقی می‌ماند؟ اولین امکان همانست که شاید در زندگیِ خودمان تجربه‌اش کرده‌ایم: ابتذالِ زندگی روزمره ما را از پرتگاه شک و تولد دوباره پس می‌کشد، همچنان که ما خود هر‌گونه اتفاق معجزه‌آسا را از زندگی روزانۀ خود دور می‌کنیم، خصوصاً اگر ماهیتی زودگذر داشته باشد. تن دادن به این روزمرگی در حکم آن است که در مواجهه با آخرزمان از سر ابتذال گزینۀ مردن را انتخاب کنیم. امکانِ دیگر، و به شدت نادرتر، این است که متأملانه و فعالانه بخش‌هایی از حیات عادت‌مند خودرا در مواجهه با 'امر جدید' از نو بسازیم و در این فرایند هم زمانِ قبل از رخداد و هم انفصال حاصل از آن را در خاطر نگاه داریم. در کنار این دو، 'خط گریزِ' (line of flight) ماشین قرار دارد که برای کارآیی هرچه بهتر در محیط جدید، شرایط ماقبلِ رخداد را فراموش یا به عبارت دیگر حذف می‌کند، یعنی با فراموش کردن این‌که رخداد امری بی‌زمینه و پیش‌بینی ناپذیراست و پیش از آن که حادث شود ناممکن تلقی می‌شده است، انفصالِ منحصر به فردی را که حقیقت و ذات آن است از میان می‌برد. مابینِ این بیش-انطباقیِ سایبرنتیک (از طریق فراموشی مطلق) ومحدودیت‌های ارگانیک صرف، امکانی وجود دارد، هرچند کوچک، برای وفق‌پذیریِ سوژه‌محور و آگاهانه (انطباقی که از دوایرِ طولانیِ تفرد(individuation) می‌گذرد. استیگلر این وفق‌پذیری را 'پذیرش' نام نهاده و کلمۀ انطباق را منحصراً برای همان فرایند‌هایی به کار می‌برد که ما آنهارا 'بیش-انطباق' نامیدیم).

ژیژک سعی کرده است تکییتِ (singularity) دلوزی-نیچه‌ای، 'هرآنچه هستنده' (whatever-being) یا همان وجود نامتعین انسان و بدین منزله بالقوگی محض را به روشی جدید به گونه‌ای صورت بندی کند که حداقل در نگاه اول با فرآیند تولید 'لوح سفید' از طریق 'فراموشی فعال' بسیار متفاوت بنظر می‌رسد. ژیژک به جای یک 'بدن بی اندام' که وجود عوامل تعیین‌کنندۀ زیست شناختی-‌تاریخیِ خود را نفی می‌کند تا به نوعی خودمتعین‌شوندگی نابِ خیالی دست یابد، تصور آسیب‌های پایدار و فقدان را عرضه می‌کند، زیرا به زعم او اینها عواملی‌اند که به‌ مرور باعث فرسایش ثبات فرد می‌شوند: نوع عجیبی از تفردزدایی، تفردی وارونه که محصولش موجودی است که سابقاً نامش سوژه‌ بود و اکنون آنچه یک عمر انباشته‌ بود از وجودش برکنده می‌شود. این محصول نهاییِ تراژدی بزرگ ظاهراً قرار است جایگاهی خنثی هم باشد، در نتیجه 'فرصتی برای آغازی جدید.' بنابراین به نظر می‌رسد که ما با نوعی دیگر از به اصطلاح عملیاتِ پوست‌کندن روبرو هستیم که در آن سوژه از انباشته‌ها و عادت‌هایش جدا می‌شود: اما این بار دیگر قرار نیست تغییر در یک لحظه، در قربت مرگ صورت گیرد (بیش-انطباق در پاسخ به یک تغییر آخرالزمانی)، بلکه آنچه در میان است تاثیرِ درون‌زمانی و تدریجیِ شرایطِ بی‌ثبات ‌کننده است که روح را می‌تراشند و از بین می‌برند. اما توسل به آسیب به منزلۀ تمهیدی برای تغییر نظر تازه ای نیست: آیا در زخمی‌های جدید اثر کاترین ملبو شاهد همین دیدگاه نبودیم؟ آیا کاترین ملبو نیز در کتاب خود از زخمی‌هایی سخن نمی‌گوید که به صدمۀ مغزی، نهایت آسیب به کانون آگاهی، دچار شده‌اند؟

آیا می‌توان گفت در آثاری چون ادیپ در کلنوس یا ریچارد دوم شاهد آسیبی هستیم مشابه با تصور ملبو از صدمۀ مغزی به منزلۀ «شکل‌پذیریِ تخریبی»؟ یا در آن آثار مسئلۀ ظریف‌تری در کار است؟ من معتقدم خیال پردازی‌های ملبو دربارۀ ایجاد شکاف شخصیتی در سوژه از طریق آسیب به تخیل آخرالزمانیِ بیش-انطباق و تغییرات ناگهانی نزدیک‌ترند تا فرآیندهای کند و پرهزینۀ فرسایش در آثار ژیژک (وطبعاً لکان و بدیو). باید دید آیا در نهایت آثار بدیو و ژیژک به ما اجازۀ ارائۀ نظریه‌ای غیر سایبرنتیک و غیر سرمایه‌دارانه دربارۀ تغییر بنیادی را خواهند داد یا نه، نظریه‌ای که با تعینات اساسی زیست‌شناختی و مادی انسانِ ارگانیک همخوانی داشته باشد.

اگر در خیال پردازی‌های سرمایه‌داریِ سایبرنتیک، رخداد و انفصال در قالب یک تک‌‌‌ ‌لحظۀ نابودگر و شکننده انسانِ لَخت‌ را با نیروی تکان دهنده‌ای مورد اصابت قرار می‌دهد (می‌توان عابری پیاده را تصور کرد که ماشینی با سرعت ۸۰ کیلوتر در ساعت با او برخورد می‌کند)، در واقیعتِ اجتماعی اما سوژه با انباشت تدریجی آن تغییرات تکان‌دهنده و بنیانی روبروست: تفاضل سرعت نسبی که با شتاب گرفتن هرچه بیشتر جهانمان بزرگتر و بزرگتر می‌شود، در همان حال که تغییرات کوچک روزانه در ترکیب با یکدیگر شکاف‌هایی وسیع‌تر و عمیق‌تر تشکیل می‌دهند و به این ترتیب تکان‌های وارد آمده به سیستمی که برای ثباتی نسبی طراحی شده است شدید‌تر می‌شوند. اگر طبق نظریات فریستون، موجود زنده و ارگانیک به معنای سیستمی باشد که می‌خواهد میزان غافلگیری خود را به حداقل برساند، پس 'زیست‌جهانِ' امروزِ سرمایه‌داریِ جهانی را دیگر نمی‌توان جهانی برای 'زیستن' دانست، بلکه بیشتر به اتاق انتظاری برای مرگ یا 'فرارویِ' دیجیتال می‌ماند: ' شعف نِردها.'۱۴ سخن از الگوی سایبرنتیکِ تغییر لحظه‌ای و خودکفا یا همان انفصال، نظریۀ 'بدعت خلق الساعۀ' کانتن میسو را به یادمان می آورد که براساس آن وقایع «بی هیچ دلیلی»۱۵ و مهمتر از آن، بی هیچ استمرار یا مدتی رخ می‌دهند، زیرا بدعت جهان را دونیمه می‌کند و به این لحاظ از هرگونه استمراری که بتواند دو نیمه را به یکدیگر متصل کند تهی است.

از معتاد گرفته تا دانشمند، همۀ ما ارگانیسم‌های زنده هستیم و در نتیجه به واسطۀ عادتمندی‌هایمان متعین و محدود شده‌ایم. عادات و محدودیت‌های فراموشی شکل آگاهی ما را معین می‌کنند: آگاهی ما شکلی مستمر و تعقلی دارد. با اینکه به احتمال وجود دیگر شکل‌های سوبژکتیویته اشاره کردیم که ممکن است از وفاداری به حقیقتِ تغییر بوجود آیند، تحقق یافتن چنین سوژه‌هایی و اینکه آیا وجود آنها ممکن است حقیقتاً قدمی به جلو باشد هنوز محرز نیست. معتاد تجسم لَختیِ ارگانیک وجود عادت‌مند است. او زمان را درون خود حس می‌کند، حس می‌کند که زمان چگونه ‌با ضرباهنگ متابولیزه شدن مورفین در وجودش موج میزند و می‌شکفد: «معتاد در زمان افیون زندگی می‌کند. بدنش ساعتش است و افیون از آن همچون شن در ساعت شنی رد می‌شود. زمان برای معتاد تنها در ارتباط با نیازش معنا پیدا می‌کند.»۱۶

همیشه چرخه‌های تکراری، همیشه بازگشت:

دیدار مکرر از تعداد اندکی حالت: صبح بیدار می‌شوی، دندان‌هایت را مسواک می‌کنی، قهوۀ صبحت را می‌نوشی، سر کار می‌روی، و غیره. تو تو هستی چون بارها و بارها به محلۀ این حالاتِ جاذب سر می زنی. زندگی تو بر این مجموعه یا خمینه که ساختاری ظریف دارد مسیری را ترسیم می‌کند، جایی که مدارهای بسیار پیچیده‌ات (یا حلقه‌های عجیبت) تو را هر بار به نقطه عزیمتت برمی‌گردانند… به‌عبارت دقیق‌تر، تو یک جذب‌کنندۀ دینامیکیِ تصادفی هستی با مجموعه‌ای جاذب از حالت‌ها که بخش زیادی از فضا (حالت) را پر می‌کند، اما ذاتاً حجم (یعنی اندازۀ) کمی دارد. به عبارت دیگر، در میان تمام حالت‌هایی که ممکن است در آن باشی ، تعداد بسیار کمی هستند که تو معمولاً در آنها حضور داری.۱۷

معتاد حقیقت خمیدۀ قلمرو ارگانیک را خوب می‌شناسد: هیچ چیز صاف نیست، هیچ 'خط گریزِ' مستقیمی نیست که، بسانِ برداری مماس بر منحنی حالات متعینِ موجود زنده، بگریزد و در سطح شبکه اجتماعی تفرد را دوربزند. انباشت افیون به مثابه زمان، رگ‌های گرفته و خونِ غلیظ و چربِ معتاد که به سرعت نور که نه، به سرعت حیات در حرکت است. خلقت انسان از علق: آنچه به خود وصل است و خود را به جهان وصل می‌کند؛ زمان به مثابه لخته شدنِ زمان. آیا عادت کردن نوعی کم شدنِ ادراک نیست؟ کند شدن دریافت؟ شکلی از بیحسی یا بیهوشی؟

یک عمر زمان لازم است برای رها شدن از اعتیاد، برای بازگشتن. در حقیقت، معصومیت از دست رفته را تنها در مرگ میتوان بازجست، برای معتاد رستگاری بی‌معناست. هرگز نمی‌توان به خانه بازگشت و واقعیت اندوهبار مسئله این‌ست که همۀ ما، به صرف ساختار بیو-ژنتیک‌مان، به نوعی معتادیم. ادامۀ حیات وابسته به این است که بر نقطه‌ای از طیف اعتیاد جای گیریم: از هزاره-زادۀ (millennial) آمریکایی که مالکیت خانه و ماشین را با امکان تحرک بیشتر عوض می‌کند تا کارگر یقه سفید اروپایی که باید هر روز بازآموزی کند تا بتواند به هم‌زیستیش با ماشین‌های هوشمند و دستگاه‌های دستیارِ تصمیم گیری بر اساس تحلیل داده بزرگ (big data) ادامه دهد تا کارگر ساده در کشورهای حاشیه (یا لااقل آنچه از حاشیه باقیمانده) که جهانش سریعتر از توان رسیدنش حرکت می‌کند، تا معتاد هروئین، لخته بسته در زخم‌های شهر، انسانِ سوژه در عمق وجودش فرآیندیست از انباشتگی، از خوکردن، از اعتیاد. معتاد کسی است که به چیزی چسبیده، به آن تعلق دارد، کسی که لیبیدویش دارای آن 'سیالیت سالمی' (healthy fluidity) نیست که از یک ابژه جدا شود و به راحتی به ابژۀ دیگری دل ببندد: مصرف کننده‌ای که زیادی به یک محصول وفادار است فایده‌ای برای کلیت بازار ندارد. در نگاه سرمایه‌داری، تودۀ افراد افسرده، نوروتیک، و سالمند مجرمانی‌اند که جرمشان انعطاف ناپذیری است.

شعار 'رها کردن و جلو رفتن' (moving on) تبدیل به تنها راه حلِ 'معضلِ' وابستگیِ عاطفی به انسانی دیگر شده است: معضل عشق. پس از کنترل کردنِ 'پرسه‌زن‌ها' (loiterers) در آغازِ ظهور شهرهای مدرن و بزرگراه‌های پرسرعت،۱۸ حال نوبت به جنگ بر علیه پرسه‌زنیِ ذهنی رسیده است و صدایِ درونی 'سلامت' به خلافکار میگوید: «رها کن و برو؛ حرکت کن.»

– –

محمد علی راهبی نویسندۀ‌ مقیم شیراز است. آثار او غالباً درباره‌ فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ قاره‌ای است با تمرکز بر فلسفۀ تکنولوژی، مادی‌گری و شناخت‌شناسی. نوشته‌های راهبی در نشریات بین‌المللی به چاپ رسیده و مقاله‌هایش را در کنفرانس‌های مختلفی از جمله کنفرانس عمومی سازواره‌شناسی ۲۰۱۴ در دانشگاه کنت درباره‌ برنارد استیگلر ارائه کرده است. مقالۀ‌ او تحت عنوان «روان‌نژندیِ گذشته: اسکیزوفرن‌های مجازی در برابر روان‌نژندهایِ ابتدایی» در مجموعۀ‌ تحول روان‌نژندی (انتشارات ریپیتر ۲۰۱۷) به چاپ رسیده است.


  1. ویلیام اس. باروز، معتاد: متن مرجعِ «افیون» (نیو‌یورک: نشر گروو-اتلنتیک، ۲۰۱۲)، ۱۲.
  2. ویلیام اس. باروز، مکان جاده‌های بن‌بست (لندن: انتشاراتی پنگوئن، ۲۰۱۵)، ۴۱ .
  3. ویلیام اس. باروز، سور عریان: متن مرمت‌شده (نیو‌یورک: نشر گروو-اتلنتیک، ۲۰۰۷)، ۹۵.
  4. درجه کاردینالِ بینهایت شامل الف-صفر و الف-یک از اکتشافات مهم کانتور ریاضی دان قرن نوزدهم است. کانتور ثابت کرد که حداقل دو نوع بینهایت ریاضی وجود درد. برای مثال اعداد صحیح از نوع درجه الف-صفر و اعداد واقعی از نوع الف-یک هستند.
  5. جان بلامی فاستر، بوم‌شناسی مارکس: ماتریالیسم و طبیعت (نیو‌یورک: نشر ان وای یو، ۲۰۰۰)، ۱۵۵-۶۳.
  6. جان بلامی فاستر، « مارکس و شکاف در متابولیسم جهانی طبیعت» در نشریۀ مانتلی ریویو ۶۵، ش. ۷ (۲۰۱۳): ۱.
  7. باروز، سور عریان، ۴۶.
  8. باروز، معتاد، ۸۷.
  9. فلیکس رَوِسون، در باب عادت (لندن: انتشارات بلومزبری، ۲۰۰۹) ix.
  10. رَوِسون، در باب عادت، ۱۲.
  11. منظور تکنولوژی استفاده شده در ارزهای دیجیتال مانند بیت‌کوین است که اخیراً کاربرد آن بسیار گسترده‌تر شده است، بخصوص در زمینۀ تولید نرم افزارها و خدمات غیرمتمرکز.
  12. جولی وی. پترسون و همکاران، «نسبت‌‌های آستانه حسی پی-۵۰ در شیزوفرنی و کنترل: مرور و آنالیز داده،» در نشریۀ تحقیق روان‌پزشکی، ش. ۱۵۲، ۳ (۲۰۰۸)، ۴۷-۲۲۶.
  13. بارنبی نلسون، جوزف پارناس و لویی ای. ساس، «اختلالِ خود حد‌اقلی (Ipseity) در شیزوفرنی: شفاف‌سازی و موقعیت فعلی،» در نشریه شیزوفرنی، ش. ۴۰، ۳ (۲۰۱۴)، ۸۲-۴۷۹، https://doi.org/10.1093/schbul/sbu034.
  14. چارلز اشتراس و کوری دکترو، شعف نِردها: قصه تکییت، پسابشریت، و موقعیت‌های اجتماعی ناخوش‌آیند (نیو‌یورک: انتشارات کتاب تور، ۲۰۱۳).
  15. گراهام هارمان، کانتن میسو (ادینبورگ: نشر دانشگاه ادینبورگ، ۲۰۱۱)، ۹۲.
  16. باروز، معتاد، ۲۱۴.
  17. کارل فریستون، «آیا من خود‌آگاهم؟ (یا خودسازماندهی مستلزم خودآگاهی است؟)،» در نشریۀ مرزهای روانشناسی، ش. ۹، (۲۰۱۸)، ۵۷۹، https://doi.org/10.3389/fpsyg.2018.00579.
  18. پول ویریلیو، سرعت و سیاست، (کالیفرنیا: سمیوتکست، ۲۰۰۶).
+افزودن به مجموعه
 ایجاد پی دی اف
...