1. روز بيست و دوم نوامبر سال 1963، ترور و مرگ جان فيتز جرالد كندي رسماً نشانه اي بود از مرگ مدرنيسم و خردگرايي افراطي، نشانه اي از ظهور پسامدرنيسم. اين اتفاق، در اين تاريخ بخصوص، معادلات بسياري از نظريه پردازان و انديشگران خردگراي مدرنيست را بهم ريخت و به شكلي نمادين، خاتمة نوعي خاص از خوش بيني و ساده انگاري در آگاهي جمعي مردم دنيا را باعث شد. رئيس جمهور خوش ظاهر، خوش پوش و جوان آمريكا با آن شعارهاي آرمانگرايانه و اميدوار كننده – دستِ كم براي مردم آمريكا – حالا ديگر وجود نداشت و يا لااقل ديگر روي زمين نبود! پرزيدنت كندي حالا ديگر در آسمانها بود و با تأسف زميني را مي نگريست كه در آن، از آن به بعد، يعني از لحظة اصابت اولين گلوله به او، ديگر 2ضرب در 2 مساوي با 4 نبود. ديگر مرزي براي هيچ چيز وجود نداشت، مرزها مي رفتند تا از ميان بر داشته شوند.
2. روز سوم ماه مي 2002 در چهل و هشتمين فستيوال اوبرهاوزن، كه من براي نمايش فيلمم: “… و من در خوشبختي شيرين به دنيا آمدم!…” در آنجا حاضر بودم، در يكي از بخش هاي جنبي تحت عنوان “Katastrophe:Death on the screen “ فيلمي 24 دقيقه اي از T.R.Utcho و Ant Farm با نام The Eternal Frame ديدم كه تأثيري عميق بر من گذاشت. فيلم سازان در اين فيلمِ محصول 1975 آمريكا، يعني درست 12 سال بعد از ترور كندي، قصد آن را داشتند تا اين واقعة مهم تاريخي را – باز هم تأكيد مي كنم كه دست كم از ديد آمريكايي ها – به نوعي باز سازي كنند و سپس با استفاده از فيلمهاي مستندي كه از اين واقعه موجود بود و تلفيق آن با صحنه هاي باز سازي شده نوعي جلوة واقعي به آن بدهند. نكتة جالب در اين فيلم اين بود كه تمامي تلاشهاي گروه Utchoو Ant Farm خود به عنوان مدركي مستند از اين تلاش ها به بيننده نشان داده مي شد. اين پرودي Parody بي نظير، بسيار عجيب و در عين حال هراس آور كه به درستي در اين بخش از فستيوال، كه نام عجيب “Death on the screen” را با خود داشت، انتخاب و نشان داده شده بود، نه تنها مرگ تاريخي و ابهام بر انگيز يكي از شخصيتهاي مؤثر در تاريخ دنيا را موضوع خود قرار داده بود و آن را به تصوير مي كشيد، بلكه در زير متن خود مرگ ديگري را نيز فرياد مي زد؛ مرگ مرز بندي ها را. ديگر تشخيص مرز بين واقعيت و خيال، حقيقت و دروغ، تصوير مستند و تصوير بازسازي شده و اساساً دنياي تصوير و دنياي پيرامون و اينكه تصوير تا چه اندازه به واقعيت دنياي اطرافش وفادار است، ممكن نيست و حتي اگر ممكن باشد اهميتي به مانند گذشته نخواهد داشت.
3. روز يازدهم فورية سال 1979، روز پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، اينبار نشانه ای بود براي پدران و مادران ما. آنان تا آن زمان نتوانسته بودند همگام با دنيا گام هايي در جهت پست مدرن شدن بر دارند. به علت نظام ديكتاتوري حاكم بر ايران، قبل از پيروزي انقلاب، فرصت نیافته بودند تا مدرنيسم و ظواهر آن را كنار بگذارند و اميدوارانه به دوران پس از مدرنيسم بنگرند؛ دورانی كه صدايش از دورها و از آنسوي آبها، با نواي گيتار Jimi Hendrix ، صداي آسماني و اشعار ضد جنگ Jim Morrison ، Concept Rock و Pink Floyd بسيار ضعيف به گوششان رسيده بود.
4. روز 22 سپتامبر1980 ، يك سال پس از اينكه گروه Pink Floyd آلبوم جنجال بر انگيزشان The Wall را ارائه كردند و در آن از تخريب ديوار ها و مرز ها سرودند، ارتش رژيم بعث عراق به مرز هاي ايران حمله كرد. گويي آنها نيز به خيال خودشان مي خواستند مرز ها را از ميان بردارند، اما به چه قيمتي؟ اميد حصول به يك جامعة آرماني و گام برداشتن همراه و هم گام با آنچه در دنيا مي گذرد باز هم براي مردم ايران تبديل به خيالي دور شد. سربازها يكي پس از ديگري كشته مي شدند و موشك ها و بمب ها بود كه يكي پس از ديگري بر سر مردم بي گناه آوار مي شد و جانشان را مي گرفت. حالا ديگر همه اميدوارانه به صلح مي انديشيدند و نه حتي به پيروزي در جنگ. كودكاني كه سال ها بعد جواناني مي شدند، در آن روزها با هر صداي انفجار به اين مي انديشيدند كه آيا روزي جواني خود را خواهند ديد يا همين حالا و در همين لحظه همه چيز به پايان خواهد رسيد. همه چيز در آن دوران خبر از يك چيز مي داد: پست مدرنيسم آمده بود اما بسيار نا محسوس و زير پوستي. سالها بعد همان جوانان كه صداي انفجار ها را شنيده بودند و با آن رشد كرده بودند خود به موجوداتي عجيب تبديل شدند.
5. و حالا ماهواره ها يكي پس از ديگري مي آمدند تا شگفتيهاي دنياي پس از مدرن را به مردمي در اين سوي دنيا بنمايانند؛ به همان كودكان كه حالا نوجواناني شده بودند؛ همان كودكاني كه با صداي انفجارها و جنگ بزرگ شدند؛ كودكاني كه پس از گذشت 17 سال از پيروزي انقلاب ديگر به يك زندگي دوگانه عادت كرده بودند و دروغ گفتن را از پدران و مادرانشان آموخته بودند. نطفة نوعي پست مدرنيسم بد خيم، عجيب الخلقه و خزنده در زهدان ذهن همان كودكان در حال شكل گيري بود؛ در زهدان ذهن جامعة آيندة ايران.
6. بعد از پيروزي انقلاب نوعي تفكر سنتي و يكسونگر، كه قبل از انقلاب از جريانات نه كم رنگ اما كم بها داده شده محسوب مي شد، بر جامعة ايران غالب شد. نسل قبل از انقلاب، پدران و مادران ما ، كه آن نوع زندگي قبل از انقلابي را تجربه كرده بودند حالا بايد خودشان را با نوعي جديد از زندگي وفق مي دادند. براي زنان نسل قبل از انقلاب كه عادت به هيچگونه حجاب، چادر يا روسري، نداشتند حالا كمي سخت بود تا از چيزي به اين عنوان براي پوشاندن مو و رويشان استفاده كنند. همان موقع هم، در سال هاي اول انقلاب، اعتراض هايي از طرف جمعيت هاي مختلف زنان عليه اين نوع از سلب آزادي صورت گرفت كه هيچكدام سر انجامي نداشت. (جالب اينجاست كه سال ها قبل رضا پهلوي، پدر محمد رضا پهلوي، شاه سابق ايران دستور بر خورد با زنان چادر به سر و محجبه را داده بود و مأموران دولتي موظف بودند هر جا زني را با چادر و حجاب ديدند با او برخورد كنند و حجاب ها و چادرهاي زنان را از سرشان بكشند!!!) به هر حال، پدران و مادران نسل قبل از انقلاب دچار نوعي دوگانگي شده بودند و نمي دانستند كه با شيوة جديد زندگيشان چگونه كنار بيايند، آنها جامعه اي سنتي خواسته بودند كه حالا شايد به زعم خودشان آنطور كه بايد با آنها راه نمي آمد و گيجشان كرده بود. اين دوگانگي و سر در گمي بين دو قطب، نسلي جديد را با نوعي زندگي عجيب به بار آورد. پدران ومادران اين دوگانگي را به فرزندان خود تزريق كردند. آنها همواره به فرزندانشان، گوشزد مي كردند كه هر آنچه در چهارچوب خانه ها و در شيوة زندگي قبل از انقلابيشان مي بينند در مدرسه و در محيط هاي عمومي بازگو نكنند. از طرفي ديگر همين كودكان در مدارس و در رسانه هاي عمومي با نوعي ديگر از زندگي كه بسيار سنتي و متفاوت با زندگي خودشان در چهار چوب خانه ها بود، مواجه بودند. پست مدرنيسم ايراني در حال شكل گيري بود.
7. ماهواره ها كه آمدند، ويدئو كه تا آن زمان دستگاهي ممنوع و خلاف عرف و موازين جامعة سنتي ايران محسوب مي شد، آزاد شده بود. ماهواره ها و آنتن هاي بشقابي كه در دهة 90 سر از ايران در آوردند، همه چيز دگر گون شد. ديگر خانه اي در تهران نبود كه بر بامش يكي از اين آنتن هاي بشقابي ديده نشود. حالا ديگر دستيابي به اطلاعات و آشنايي با شگفتيهاي دنياي پست مدرن بسيار آسان تر از قبل بود. در دهة 80 هيچ ارتباطي با دنياي خارج عملأ وجود نداشت. تنها وسيلة ارتباطي دستگاههاي ويدئو بود، كه در هر خانه اي به شكل ممنوع وجود داشت، و نیز موج هاي همراه با پارازيت راديوها در کنار فيلم هاي ويدئويي که به شكل قاچاق دست به دست مي گشتند (و هنوز هم مي گردند!). اما حالا شبكه هاي ماهواره اي هجوم آورده بودند. (توضيح اينكه استفاده از آنتن هاي بشقابي و شبكه هاي ماهواره اي در اينجا از كار هاي ممنوع و خلاف موازين جامعه محسوب مي شود!) چند سال بعد هم اينترنت آمد. حالا ديگر همه چيز براي تولد نوزاد عجيب الخلقة پست مدرنيسم، آن هم از نوع ايراني اش، با سري بزرگتر از حد معمول و تني بسيار كوچك آماده بود.
8. نوجوانان آرام آرام جوان مي شدند. حالا ديگر از انفجار و ترس از مرگ خبري نبود. حالا ديگر كم كم نوبت به اعتراض مي رسيد. حالا ديگر MTVبود و .Madonna دنياي Music Video ها مرز ها و عُرف ها را در هم كوبيده بود. حالا ديگر هر كسي در خانه اش صد ها كانال تلويزيوني داشت كه تصاويري شگفت آور و محسور كننده از هر كدام آنها بر چشم هاي بينندگان نوجوانشان هجوم مي آورد و آنها را وادار مي كرد تا به مانند حيوانات و حشرات دوزيستی، بين سنت ها و عُرف جامعه از یک سو و چيزي كه مي شد آن را يك زندگي جديد نامگذاري كرد، از سویی دیگر، دست و پا بزنند. چيزي كه به آن شگفتيهاي دنياي پست مدرن مي گفتند و هيچ مرز و عُرف و سنتي را نمي پذيرفت و اين همان کیفیتی بود كه جذابش مي كرد.
9. ما عادت كرديم دروغ بگوئيم، راحت و بدون دغدغه. سه يا چهار سال پيش شبكة تلويزيوني BBC ، كه به لطف همين آنتن هاي بشقابي قابل رويت است، گزارشي خبري و مستند از يكي از همين شگفتيهاي دنياي پست مدرن نشان داد. اينبار شگفتي خود ما بوديم، همان نوزاد عجيب الخلقة متولد شده. گزارش BBC يكي از آپارتمان هاي تهران را نشان مي داد كه يك مهماني شبانه در آن برگزار مي شد. عده اي دختر و پسر جوان فارغ از هرگونه سنت و بي هيچ حجاب با صداي بلند موسيقي با هم مي رقصيدند و از ليوان هاي در دستشان چيز هايي مي نوشيدند. جالب تر اينكه همة آنها با حجاب كامل به اين خانه وارد و در پايان مهماني با همان حجاب از خانه خارج مي شدند. در تصاويري هم که از خيابان نشان داده مي شد همة آنها با حجاب كامل بودند. عده اي از آنها در مصاحبه هايي كه با آنها ترتيب داده شده بود اين نوع زندگي را بسيار پر هيجان مي خواندند و عده اي مي گفتند به آن عادت كرده اند. حالا كه فكر مي كنم مي بينم همه چيز اين گزارش مستند مرا به ياد پَروديِ Parody ترور كندي در فيلم The Eternal Frame مي اندازد. آن فيلم در 1975 ساخته شده بود و اين گزارش در 1999 يعني در آستانة ورود به سال 2000 گرفته شده بود. آن فيلم تلاش براي يك بازسازي، يك Parody را نشان مي داد و اين گزارش يك زندگي واقعي را كه خود بدون هيچ تلاشي يك بازسازي مداوم است. همه در بيرون از خانه هايشان پَروديِ Parody خودشان در داخل خانه هايشان و در داخل خانه هايشان پَروديِ Parody خودشان در خارج از خانه هايشان هستند!
10. روز يازدهم سپتامبر 2001، حمله به برج هاي دوقلوي مركز تجارت جهاني رسماً خبر از ظهور دورة گذار از پست مدرنيسم و آغاز دورة جديدي شايد با عنوان پست پست مدرنيسم را داد. اين اتفاق و اتفاقات بعدي در پي آن، جنگهای افغانستان و عراق، كه اينبار نه تنها آمريكا بلكه همة دنيا را تكان داد، باعث بي اعتمادي صد چندان شد. اگر پیشتر، كوچكترين مرزي بين واقعيت و خيال، حقيقت و دروغ، قانون مندي و بي قانوني هنوز وجود داشت، بعد از اين اتفاقات به كل از بين رفت. آيا واقعة يازده سپتامبر 2001 واقعاً به وقوع پيوسته بود؟ آیا جنگ هاي پس از آن اتفاق افتاده بود و آيا واقعاً عده اي كشته شده بودند؟ حالا شايد ديگر بتوان با قاطعيت اظهار نظر ژان بودريار را باور کرد. او در 29 مارس 1999 در روز نامة ليبراسيون، در مصاحبه اي گفته بود “جنگ خليج هرگز اتفاق نيافتاده است.” او كه جنگ خليج فارس را پديده اي پست مدرن مي دانست، معتقد بود همه چيز يك بازي ويدئويي بر صفحة تلويزيون جهان است. آيا مي توان به همين سياق گفت كه حادثة يازدهم سپتامبر 2001 هرگز اتفاق نيافتاده است و يا آمريكا هرگز به افغانستان و عراق حمله نكرده است؟ آيا همة اينها يك شو يا تبليغات تلويزيوني و يا به قول بودريار يك بازي ويدئويي نیست؟ و بالاخره آيا مي توان به تصاوير سبز رنگ و Night Vision مربوط به جنگ عراق، كه سربازان آمريكايي را در حمله نشان مي داد، واقعيات جنگ لقب داد؟ هيچكس به اين سؤالات پاسخي نخواهد داد زيرا همه چيز در دنياي پس از پست مدرن پيچيده تر شده است. حالا ديگر تنها ما نیستیم که به دروغ معتادیم، سراسر دنيا به دروغ گفتن عادت كرده است.
11. روز 16 نوامبر سال 1977، حدوداً يكسال و چند ماه مانده به پيروزي انقلاب در ايران من در خوشبختي شيرين به دنيا آمدم. 23 سال بعد در 16 نوامبر 2000 فيلمِ من: “… و من در خوشبختي شيرين به دنيا آمدم!… ” آمادة نمايش بود. حدوداً يكسال بعد در شهريور 2002 فيلمِ “من پاك كننده هستم!” در اولين سالگرد حادثة 11 سپتامبر ساخته شد. فيلمي كه پر از دروغ بود. دروغ هايي كه به راحتي به تصوير كشيده شد. زن فاحشه اي كه در برابر مشتريانش با روسري و لباس كامل ظاهر مي شود و با همان هيبت با آنها همبستر مي شود. اين از همان نوع دروغ هاييست كه ما به گفتنش عادت كرده ايم و من يكي از همان كودكان هستم. اسم من كيارش انوري است. من دو سال بعد از ساخته شدن فيلم The Eternal Frame متولد شدم.
12. و در آخر، نسرين طباطبائي در يكي از تماس هايش به من گفت كه تصوير زن فاحشة فيلم من كه بر لبة تخت نشسته است او را به ياد تابلويي از يان ورمير مي اندازد. عجيب است. حالا همه چيز پيچيده تر شد. آن تصوير، يك تابلوي نقاشي است كه قبلاً ورمير آن را كشيده است يا تصويري از فيلم من است و يا يك دروغ كه سالهاست در ذهن من شكل گرفته است. نمي دانم؟!
پاييز 2003 - تهران