حکاکی و فرضیهی پشت آن
لیتوگرافی ۱۸۴۸ هانری بورمان به نام «اگر سعادت بلژیک لازم آورد تاج و خاندانم را فدایش خواهم کرد» در بخش آثار چاپی کتابخانهی سلطنتی بلژیک به نام آلبرتین قرار دارد. این حکاکی شاه بلژيک را در میان فرزندان، ملکه و نخستوزیرش رژیه نشان میدهد که دارد به نمایندگان ارتش و دولت اعلام میکند که حاضر است تاجاش را فدا کند. آیا این حکاکی یک واقعیت تاریخی حقیقی را نشان داده است؟ آیا لئوپولد اول واقعاً حاضر بوده در انقلابی که در سال ۱۸۴۸ تمامی خاندانهای سلطنتی اروپایی را تهدید میکرد از سلطنت کنارهگیری کند؟ لئوپولد مکار و محتاط نه تنها از خطری که قلمرو پادشاهی نوپا و شکنندهاش تهدید میکرد نیک آگاه بود، آنقدر زرنگ بود که وضعیتهای خطیر را به نفع خود برگرداند. در نتیجه، همزمان با شورای وزیران در ۲۷ فوریه ۱۸۴۸ این شایعه را پخش کرد که حاضر است از سلطنت کناره بگیرد.بنا به ژرژ اچ. دومون۱ تاریخنگار، یک روزنامهنگار جمهوریخواه فرانسوی به نام فیلیپ بورسون در دام افتاد و در روزنامهی Journal des débats همانگونه که در این حکاکی نشان داده شده به توصیف شورای وزیران پرداخت که قرار بود لئوپولد اول در آنجا حکومت را واگذار کند. کشتارهای پیشین به مردم بلژیک آموخته بود که پرچم جمهوری، پرچم پیروزی نظامی هم هست و درنتیجه از اشغالگران فرانسوی میترسیدند. انتشار این حکاکی به جای اینکه بلژیکیها را علیه خانوادهی سلطنتی برانگیزد آنها را به هم نزدیک کرد. آیا انقلابیان خودشان سهواً پادشاهی بلژیک را که سنگی کوچک در معرض طوفانی بزرگ بود که در طول فوریه و مارس ۱۸۴۸ بر اروپا وزیدن گرفته بود تحکیم کرده بودند؟دیوانگی و ترسآیا باید در چارچوب تحشیهمان بر «طرحی برای مطالعهی روانشناختی لئوپولد دوم» فرضیهی دوگانهی جنون و ترس را بیازماییم؟ امیل موریس سراغ موردی نرفته است که فرضیهی ارثی مربوط به برادرزادهی کاملاً دیوانه را روشن سازد. ارنست دوم (پسر برادر لئوپولد اول، ارنست اول) دوک ساکسه-کوبورگ-گوتا، به چنان جنون جنسیای دچار بود که فاحشهخانهای در کاخ خود دائر کرد. همچنین توهم عظمتاش به لئوپولد دوم میمانست و اصرار دیوانهوارش بر آدابدانی جلال و جبروت شارلوت امپراتریس کارلوتای مکزیک را به خاطر میآورد. از سوی دیگر، اگر پیرو روانشناسانی باشیم که ویژگیهای محیطی را به اندازهی ویژگیهای ارثی مؤثر میدانند باید از خودمان بپرسیم: آیا رخدادهای انقلاب ۱۸۴۸ بر رشد روانی فرزندان لئوپولد اول و لوئیز-ماری تأثیری داشته است؟ نامهی اول۲ که لوئیز-ماری ارلئان۳ ملکهی بلژیکیها، مادر شارلوت و لئوپولد به مادر خود آمالیا بعد از کنارهگیری پدرش لویی-فیلیپ «شاه فرانسه» از قدرت نوشت دربارهی وضعیت سیاسی و نیز روانی خود لوئیز-ماری چیزهای زیادی میگوید. در آن روزهای پرماجرا، هراس و پریشانی و ترس از دست دادن مزایایی که خاندانهای سلطنتی اروپایی از آن برخوردار بودند حکمفرما بود.
«بروکسل، ۲۷ فوریه ۱۸۴۸مادر عزیزم، دیروز عصر شنیدیم که بهسلامتی عصر روز بیست و پنجم به انگلیس رسیدهاید. ما همه خوب و سلامتیم. و نمیتوانیم پس از وحشت عظیم روزهایی که گذشت و آنچه من از سر گذراندم به قدر کافی خدا را شاکر باشیم. کمتر از یک هفته پیش شما با آرامش در تولیری مستقر بودید و به هیچ عنوان نمیشد تبعات مهمانی سیاسی(banquet) را که به یک چنین انقلاب غیرقابلباوری انجامید تصور کرد و همینطور استقرار جمهوری را سه روز بعد در پاریس. چه فاجعهای، چه بدبختیای، فرمانهای الهی چه سنجشناپذیرند! همه ناراحتاند، ناراضیاند، شوکه شدهاند و احساس عمومی [نا خوانا]. اما طبیعتاً اگر فرانسه جمهوری شده باشد جنبشی است که سراسر اروپا را دربرگرفته و ما نمیتوانیم پیشبینی کنیم اینجا چه اتفاقی خواهد افتاد. به خاطر وخامت اوضاع ما در بروکسل مستقر خواهیم بود تا به اخبار نزدیکتر باشیم و دستورهای لازم را بدهیم (...) خداحافظ، مادر بیچارهام، با چشمانی پراشک، با نهایت محبت، احترام و غصه، مادر عزیزم، خداحافظ پدر بیچارهام.لوئیز»
آتشسوزی بزرگقبل از بررسی تأثیر انقلاب ۱۸۴۸ بر رشد روانی فرزندان بگذارید برگردیم سروقت رخدادهای تاریخی که این نامه لوئیز را باعث شد و سیر تاریخیاش را ترسیم کنیم.شب ۲۵ فوریهی ۱۸۴۸ کارناوال در بروکسل به اوج خود رسیده بود. در حالی که جشنها برقرار بود و شاهزادگان و نجیبزادگان با یکدیگر والس میرقصیدند این شایعه پخش شد که در پاریس شورش شده است. لئوپولد اول با هراس ناظر بود که تعداد مهمانیهای اصلاحطلبانه در فرانسه در پاییز ۱۸۴۷ در حال افزایش است. او اعتماد کاملی به دوک ارنست دوم ساکسه کوبورگ داشت: «این روحیهی ژاکوبنی نخستین سالهای انقلاب فرانسه است که نظریهی کمونیستها و مبدعان فرانسه، ایتالیا، آلمان و سایر کشورها را ملهم ساخته است. دارد در تمامی کشورها رواج مییابد و حتی به تودهها هم سرایت یافته و درکشان را از ملیگرایی از آنها گرفته است. تختهای پادشاهی و تمامی دولتها در معرض خطر خواهند بود. پدرخواندهی من خیلی زود نظیر شارل دهم کنار گذاشته خواهد شد. فاجعه، غیرقابلجلوگیری است و آلمان هم به این جریان خواهد پیوست...»۴ پادشاه لئوپولد اول از طریق سفیرش شاهزاده اوژن دو لینی نگرانیهایش را در مورد آیندهی فرانسه با لویی فیلیپ در میان گذاشت. پادشاه فرانسویان پاسخ داد: «به پسرخواندهام پادشاه لئوپولد اطمینان بدهید که بیدلیل نگران است. نه مهمانیهای گوشت سرد گوساله و نه بوناپارتیها نخواهند توانست مرا سرنگون کنند. محکم زین را چسبیدهام.»۵با وجود این، در آغاز سال ۱۸۴۸ که فاجعهی اقتصادی در سرتاسر اروپا شدت مییافت و گرسنگی بیداد میکرد، پادشاه لویی فیلیپ به نخستوزیرش گیزو دستور داد از مهمانی بزرگی که جمهوریخواهان برای ۲۲ فوریه تدارک دیده بودند جلوگیری کنند. دانشجویان و کارگران، نارضایتیشان را به وضوح نشان دادند و خیابانهای پاریس به شورش کشیده شد. سنگرها چیده شد و فریادهای «زنده باد جمهوری!» به گوش میرسید. لویی فیلیپ که از این خطر اولیه باخبر بود بر پشت اسب ظاهر شد. اما هنگامی که ارتش با انقلابیون به توافق رسید و مردم به کاخ سلطنتی و تولیری حمله بردند شاه فرانسویان که میترسید سرنوشت لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در انتظارش باشد از سلطنت کنارهگیری کرد. لویی فیلیپ با خانوادهاش با کالسکهای ناشناس به لوهاور گریخت و از آنجا سوار یک کشتی بخاری کوچک شدند. هوای بد، گذشتن از کانال را بسیار خطرناک ساخته بود. هنگامی که به انگلستان رسیدند در ملک لئوپولد در کلرمونت پناه جستند.لئوپولد اول که با طوفان انقلابی مواجه شده بود که خانواده و قلمرو پادشاهی کوچکش را به خطر انداخته بود در نامهای به ویکتوریا از ترسهایش مینویسد:
«لاکن، ۲۸ فوریه ۱۸۴۸ویکتوریای عزیزم!
به دنبال وقایع ناگوار پاریس بسیار ناخوشم! این قضیه چه پایانی خواهد داشت؟ لوئیز بیچارهام چنان ناامید است که دیدناش ترحمانگیز است. چه به سرمان خواهد آمد فقط خدا میداند! سعی زیادی کردهاند که این کشور به انقلاب کشیده شود و از آنجایی که اشخاص فقیر و پلید در هر کشوری هستند ممکن است به نتیجه هم برسد. ما حق داریم در مقابل فرانسه از انگلیس و سایر قدرتها حمایت بطلبیم. بیش از این نمیتوانم بنویسم. خدا نگهدارت باشد.عمو لئوپولد وفادار تو»
انقلاب در بلژیک هم در حال پدیدار شدن بود و این توهم تعدادی سلطنتطلب و محافظهکار که به هر قیمتی به قدرت چسبیده باشند نبود. یک انقلابی به نخست وزیر وقت بلژیک، شال رژیه، نوشت:
رژیهی عزیزم، همه چیز را بسنج. شورشی عمومی دارد اروپا را جاروب میکند. سلطنتطلبان قافیه را باختهاند. انقلاب فرانسه مانند صاعقه نازل شده و توسط کل فرانسه پذیرفته خواهد شد. (...) به سرعت بدل به وسیلهای برای برقراری نظم و نشانهی رهایی مردم خواهد شد. امپراتوری اتریش دارد سقوط میکند و مردمی که دیروز اسیر بودند فردا آزاد خواهند بود. لهستان، مجارستان، بوهم، تمامی مردم اسلاو، هردو شبهجزیره، هلند و بلکه آلمان و حتی انگلیس جمهوری خواهند شد. (...) بلژیک هم میتواند به پادشاهان یاد بدهد که چه طور محترمانه از سلطنت کنارهگیری کنند و پیشرفت عظیمی را در اروپا باعث شود. با احترام،و. کونسیدرانبروکسل، ۲۶ فوریه، ساعت یک صبحبعدالتحریر: فردا قبل از ساعت دو بعدازظهر صدهزار نفر هیجانزده در خیابانهای بروکسل فریاد خواهند زد: «زنده باد جمهوری!» این جمعیت عظیم به ناگاه به سوی مجلس و کاخ حرکت خواهد کرد. فقط یک شانس برای آرام کردن همه چیز وجود دارد: مگر معجزهای رخ دهد.»۶
کارل مارکسدر همان روز، ۲۷ فوریه، انجمن دموکراتیک، که هدفاش اتحاد و برادری همهی مردمان بود، جلسهای اضطراری در محل خود در Rue des Soeurs Noires در Vieille Cour بروکسل تشکیل داد. خبر انقلاب پاریس شور بسیاری برانگیخت. آیا دورانی جدید در بروکسل و سایر نقاط آغاز میشد؟ در میان کسانی که در جلسه حاضر بودند لویی اسپیلتهورن حقوقدان گنتی هم بود که خودش را پیشاپیش رئیسجمهور جمهوری میدانست. ویکتور تدسکو همکار لیِژی او مضطربانه عینک قاب طلاییاش را جابهجا میکرد. لوسین جوتراند میکوشید کسانی را که بیش از حد هیجانزده بودند آرام کند و ... البته کارل مارکس هم آنجا بود.مارکس در فوریهی ۱۸۴۵ بعد از آن که به اتهام اهانت به فردریک ویلیام چهارم پروس در روزنامهی Vorwärts توسط دولت گیزو از فرانسه اخراج شده بود در بروکسل پناه گرفته بود. او نظریههای عمده خود را در بروکسل پروراند. مارکس نوشت: «همانطور که اقتصاددانان، نمایندگان علمی بورژوازی هستند سوسیالیستها و کمونیستها نظریهپردازان این طبقهاند.» بین دسامبر ۱۸۴۷ و ژانویهی ۱۸۴۸ در خانهای در خیابان ارلئان در ایکسل، مانیفست کمونیست۷ را نوشت: «شبحی در حال تسخیر اروپاست، شبح کمونیسم. تمامی قدرتهای اروپای قدیم وارد اتحادی مقدس شدهاند تا این روح را برانند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکالهای فرانسوی و جاسوسهای پلیس آلمان.» این متن که در فوریهی ۱۸۴۸ به چاپ رسید نه تنها در میان فرانسویان که در سرتاسر اروپا بازتاب یافت. مارکس در تمام جلسات انجمن دموکراتیک که در محلهای قدیمی با کوچههای باریک و بنبست بویناک برگزار میشد حضور داشت. هنگامی که پس از اتمام جلسه تظاهرکنندگان فریاد کشیدند: «مرگ بر لئوپولد! زنده باد جمهوری!» پلیس دولتی آنها را زیر نظر داشت.در شورای معروف وزیران به تاریخ ۲۷ فوریهی ۱۸۴۸ پادشاه با زیرکی و سیاست، نه تنها انقلابیون را با شایعهی کنارهگیریاش از مخفیگاهشان بیرون کشید بلکه با تقلیل دادن مالیات سرانه به کمترین میزان تعیین شده در قانون اساسی جلوی درخواستهای آزادیخواهانه و جمهوریخواهانهی سیاستمداران بلژیکی را گرفت. سپس اصرار کرد که همهی پناهندگان سیاسی با گرایشهای مترقی تحت نظر قرار گیرند.شووالیه هودی، مسئول پلیس امنیتی دولتی، کارل مارکس را به هنگام ورود به بلژیک در سال ۱۸۴۵ مجبور کرد که تعهدنامهای را به این مضمون امضاء کند: «برای دریافت مجوز اقامت در بلژیک، قول شرف میدهم که در بلژیک چیزی در مورد سیاست روز منتشر نکنم.»۸ از آنجایی که مارکس مکرراً و عامدانه از این تعهد شانه خالی کرد، پادشاه دستوری را در دوم مارس ۱۸۴۸ امضاء کرد که او را به دولت متبوعش مسترد دارند. دو روز بعد مارکس به همراه همسرش جنی فن وستفالن و فرزندانشان به مرز هدایت شدند.در هشتم مارس، کارل مارکس نامهای را در روزنامهی پاریسی La Réforme منتشر ساخت که مصیبتهای این اخراج را شرح میداد: «در حال حاضر دولت بلژیک خود را تماماً باسیاستهای اتحاد مقدس هماهنگ میکند. خشم ارتجاعی آن دموکراتهای آلمان را هم با خشونتی بیسابقه دچار خواهد.»۹۱۲ مارس ۱۸۴۸ در همین روزنامه مقالهای از مارکس به چاپ میرسدکه تأکیدیست بر استراتژی لئوپولد اول:
«یکشنبه ۲۷ فوریه انجمن دموکراتیک بروکسل اولین جلسهی عمومی خود را بعد از خبر اعلان جمهوری فرانسه تشکیل داد (...) دولت هم این شایعه را رواج داده بود که پادشاه لئوپولد هر زمان که مردم بخواهند آمادهی کنارهگیری است. این تلهای بود برای دموکراتهای بلژیکی تا هیچ کار مهمی علیه این پادشاه خوب صورت ندهند (...) در همین زمان دولتِ پادشاه، لیستی از مردمی که باید همان شب به دلیل اخلال در نظم عمومی دستگیر میشدند ترتیب داده بود. با آقای هودی، رئیس امنیت عمومی توافق شده بود که در این لیست خارجیان به عنوان عاملان اصلی شورشی ساختگی اعلام شوند.»
اما در آن زمان مقالههای تند و تیز مارکس دربارهی اخراجاش با توجه به وضعیت بینالمللی آخرین دغدغهی پادشاه لئوپولد اول بود. در دوم مارس ۱۸۴۸، همان روزی که پادشاه حکم اخراج کارل مارکس را امضاء کرد، پیش از سایر قدرتها دولت جدید فرانسه را به رسمیت شناخته بود. صرفنظر از اینکه تا چه اندازه با خانوادهی خلع شدهی اورلئان احساس همبستگی میکرد از لحاظ سیاسی مناسب دانست که بر وفق مراد رژیم جدید در پاریس رفتار کند.نهضتهادو نکته در نامهی لوئیز قابل توجه است. نخست اینکه کارل مارکس در میانهی ماه مارس پایتخت بلژیک را پیش از آن که مترنیخ۱۰ (که در صفحهی اول مانیفست کمونیست از او یاد شده) از قدرت کنارهگیری کند و ناشناس به اتریش بگریزد، ترک نکرد. روزها دور اروپا چرخید تا بالاخره در بروکسل پناه گرفت. دوم اینکه ما اشارهای به خطر دائم حمله به قلمرو بلژیک مییابیم. در ۲۹ مارس ۱۸۴۸ دو هزار انقلابی از پاریس با فریب و نیرنگ به پناهگاهی در مرز بلژیک و فرانسه در نزدیکی دهکدهی ریسکونتو هدایت شدند. نیروهای بلژیکی با اسلحههای سنگین بیرحمانه تعداد زیادی از انقلابیون را قتلعام و باقی را دستگیر کردند. مقالهای از فردریش انگلس در Neue Rheinische Zeitung به ما میگوید که در «دادگاه ریسکونتو» که از ۹ تا ۳۰ آگوست ۱۸۴۸ در آنتورپ برگزار شد ۱۷ نفر از این زندانیان به اعدام محکوم و برای عبرت سایرین اعدام شدند.
«کُلن، دوم سپتامبر. بلژیک، نمونهی حکومت مشروطه، دلیل عالی دیگری بر برتری نهادهایشان ارائه کرده است. ماجرای مضحک ریسکونتو به ۱۷ اعدام انجامیده! ۱۷ اعدام به جبران تحقیری که بر ملت محتاط بلژیک از سوی چند نفر آدم غیرمحتاط رفته، چند احمق امیدوار معدود که سعی داشتند گوشهی کوچکی از خرقهی مشروطه را بلند کنند! هفده حکم اعدام: چه وحشیگریای!»
گفتههای جنی فن وستفالن نشان میدهد که لئوپولد اول حق داشت از مارکس و انگلس که تئوریهای انقلابیشان را عملی میساختند بترسد: «(...) بیشتر از همه از کارگران، از عنصر اجتماعی تودهها میترسیدند. پلیس، ارتش، نیروهای مدنی، همه برای عملیات نجات و مبارزه جمع و مجهز شده بودند. به نظرشان میرسید که وقت آن است که کارگران آلمانی هم مسلح شوند. این کارگران کارد و تپانچه و چیزهایی از این دست خریدند. کارل که تازه به مال و منالی رسیده بود خوشحال بود که میتواند به آنها کمک مالی کند. دولت این را به چشم یک نقشه و توطئه میدید. مارکس پول میگیرد، اسلحه میخرد، باید او را از میان برداشت.»۱۱مرگ لوئیزبسیاری از تاریخنگاران در صحت این گفته (که مارکس برای انقلاب اسلحه میخرید) شک کردهاند. این از وخامت وضعیت نمیکاهد و ضمناً باعث نمیشود به این فکر نیفتیم که رخدادهای ۱۸۴۸ تأثیر مهمی بر رشد روانی لئوپولد و شارلوت که هنوز هم فرزندان زمانهشان بودند داشت. در ۸ آوریل ۱۸۴۸ در نامهای به ویکتوریا لئوپولد اول از فرزندش سخن میگوید:
«چند روزی زیباترین هوای ممکن را داشتیم اما از ششم متأسفانه وضع عوض شده و تناسب بیشتری با وضع سیاسی اروپا پیدا کرده است. فردا لئو سیزده ساله میشود؛ طفلک، سرنوشتاش نامعلوم است چرا که داشتههای عمومی و خصوصیاش به یک اندازه در خطرند. بیا امیدوار باشیم که سیلی از سوی فرانسه سرازیر نمیشود که این اوضاع را نابود کند.»
این بدین معناست که سرنوشت فرزندان به انقلاب وابستگی داشت بهخصوص لئو که وارث تاج و تخت بود. از خطری که خاندان سلطنتی را تهدید میکرد که بگذریم آنچه فرزندان تجربه کردند بیش از هرچیز ناپدید شدن سریع چیزهایی بود که نیازهای احساسیشان را برمیآورد. نه تنها پدربزرگ و مادربزرگشان را از دست دادند بلکه شاهد بودند که توفان انقلاب مادر بیشازحد حساس و شکنندهشان را درهم شکست و در ۱۱ اکتبر ۱۸۵۰ هنگامی که فقط ۳۹ سال داشت درگذشت. در نظر بسیاری، درگذشت لوئیز به معنای پایان سلطنت بود. لئوپولد فقط زن دومش را از دست نداد: مردم سراغ آرکادی کلاره معشوقهی پادشاه هم رفتند و او مجبور به تبعید شد. برای مدت کوتاهی لئوپولد خشمگین به فکر ترک کشور افتاد.۱۲فرزندان انقلابتأثیر این رخدادها بر لئو و شارلوت چه بود؟ آنها که قرار بود حکمرانان بزرگی بشوند احساس میکردند معنای زندگیشان زیر سؤال رفته. چنانکه امیل موریس نوشته است آنها هر دو «تمایل داشتند هدفشان را با شدتی نامعمول دنبال کنند و به عقاید مخالف یا نصیحتها وقعی ننهند.» موریس بعدتر در نوشتهای پیشنهاد میکند که: «ترکیبهای تصادفی ژنتیک» احتمالاً برای شارلوت کمتر از لئو خوشایند بود. از آنجایی که نطفهی شارلوت بعدتر بسته شده بود محتوای ژنتیکی بیشتر دستخوش تغییراتی شده بود که میتواند موجب مشکلات روانی شود. آیا ممکن است فرضیهای را بر اساس سطح روانشناختی پروراند؟ آیا میتوانیم فرض کنیم که فاجعهی ۱۸۴۸ و از دست دادن مادرشان برای شارلوت بیشتر از لئو تروماتیک بوده است؟ شارلوت از معادن آزتک بهرهای نبرد و به دنبال شکستش در مقام همسر و امپراتریس مکزیک دیوانه شد؛ در حالی که برادرش لئوپولد دوم طلای کنگو را به دست آورد و خاندانش را به پادشاهی رساند. آیا برادر بزرگتر شارلوت مانعی ذهنی در برابر فجایع و تروماهای رخدادهای ۱۸۴۸ داشت یا زرنگی پدرش را به ارث برده بود؟ آیا این تجارب به او کمک کرد که مشکلات عظیمی را از میان بردارد که باید با آنها روبرو میشد تا آرزوی یافتن مستعمرهای برای کشورش را محقق سازد؟کاخ شیشهایآرشیوهای پلیس امنیت نشان میدهد که شاه لئوپولد دوم مثل پدرش لئوپولد اول در برخورد با انقلابی که در کشورش در حال شکلگیری بود با احتیاط برخورد کرد. در این آرشیوها پروندهای هست دربارهی دربهدری کارل مارکس که چندین بار بعد از اخراجاش در سال ۱۸۴۸ به بلژیک بازگشت: ازجمله برای کنگرهی بینالمللی لیژ در سال ۱۸۶۵ که همان سالی است که لئوپولد دوم به تخت نشست. این کنگره به شکلگیری روزنامههای متعدد سوسیالیستی و گروههای فشار انجامید. پادشاه هرچند که مایل هم میبود نمیتوانست دخالت کند چرا که مشروطه اختیارات او را محدود میکرد و «اجازه میداد که در کشور بحث آزاد و آزادی انجمنها برقرار باشد،»۱۳ همچنان که مارکس نوشت.یک سال پس از مرگ لوئیز، ویکتوریا و آلبرت، لئوپولد را (که در آن هنگام شانزده سال داشت) به لندن دعوت کردند تا از غصهاش بیاساید و «نمایشگاه بزرگ» ۱۸۵۱ را که در «کاخ شیشهای» معروف برگزار میشد ببیند. در این سالن بزرگ که چهار بار از بازیلیکای سنت پیتر در رم بزرگتر بود او توانست جهان را بشناسد. این بازدید، آغاز دغدغهی او برای ایجاد مستعمرهای برای کشورش بود. او این «کاخ» را همزمان با کارل مارکس که بعد از بروکسل و پاریس در لندن پناه جسته بود دید. مارکس دربارهی بازدیدش نوشت: «با این نمایشگاه، بورژوازی جهانی در رم جدید پانتئونی ساخته است تا با افتخار و رضایت خدایانی را که برای خود آفریده به نمایش بگذارد.»۱۴ فکرش را بکنید ممکن است یکدیگر را ملاقات کرده باشند! هرچند با توجه به اینکه «نمایشگاه بزرگ» شش میلیون بازدیدکننده داشت خیلی بعید است. اما این مانع نمیشود که ما به اهمیت چنین دیدار پرثمری نیندیشیم. مارکس در زندگی لئوپولد دوم در سه لحظهی مهم ظاهر شده است: در حین انقلاب ۱۸۴۸، در ۱۸۵۱ در کاخ شیشهای و در ۱۸۶۵ در سالی که لئوپولد به تخت نشست. آیا مانند روحی سرگردان مرتباً به سراغ «شاه سازنده» میآمد؟ آیا شبح مارکس و انقلاب سوسیالیستی آتش درون لئوپولد را چنان میگداخت که باعث شد به آرزو و شاهکارش جامهی عمل بپوشاند و مستعمرهای برای کشورش پدید آورد؟مستعمرهای برای بلژیکلئوپولد دوم از همان آغاز حکومتش احساس کرد که نقشاش به مثابه پادشاه مشروطه محدود شده است. سوسیالیستها که تعدادشان با وجود تلاشهای لئوپولد افزایش یافته بود در بسیاری موارد از نظام پارلمانی استفاده کردند تا جلو تلاش پادشاه برای ایجاد مستعمره را بگیرند. در نتیجه لئوپولد مجبور بود راههای دیگری برای ارضاء اشتیاق خود برای گسترش قلمرویش بیابد.موریس در مورد هوش و زرنگی لئوپولد دوم که کوشید قدرتهای بزرگ را در مورد درستی موقعیتاش در افریقای مرکزی متقاعد کند بیشازحد بر کتاب «اسطورهها و واقعیت کنگو» نوشتهی ژان استنگرز تکیه کرده است. «همهچیز از یک مرد ناشی میشد و از اعتقاد راسخ و مطلقاش به استعمار. نمونه و مثال ماهیت فردی این عمل را در «انجمن بینالمللی کنگو» یا A I C میبینیم. همین انجمن بود که در سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۸۸۵ به عنوان قدرت مسلط شناخته شد: ابتدا توسط امریکا، بعد آلمان و سپس کشورهایی که در قطعنامهی عمومی کنفرانس برلین شرکت جسته بودند. اما لئوپولد دوم با چه کسی همدست بود؟ هیچکس. A I C سازمانی کاملاً ساختگی بود: چیزی جز یک اسم نبود و پشت آن کسی نبود جز لئوپولد دوم.»۱۵ در سال ۱۸۷۶ لئوپولد دوم کنفرانس جغرافیایی بروکسل را برگزار کرد که نمایندگانی از شش قدرت برتر آن روزگار در آن حضور داشتند. این کنفرانس به پیدایش انجمن بینالمللی اکتشاف و تمدن افریقای مرکزی انجامید که تحت فرمان پادشاه بود. لئوپولد در زیر لوای نوعی جهانوطنیِ قابل احترام و تصویرش به عنوان یک انسانشناس که تمدن را به افریفا میآورد و با بردگی سیاهپوستان توسط دست اعراب مبارزه میکند، استنلی را به کنگو فرستاد تا صرفاً در ظاهر تحقیقاتی استاندارد انجام دهد. هدف اصلیاش ایجاد چندین پایگاه بود و اینکه تا جای ممکن، با حیله و تزویر یا به زور، پیمانهایی با سران محلی منعقد کند. هنگامی که این اکتشاف به پایان رسید لئوپولد دست کم چهل پایگاه داشت و بیش از چهارصد پیمان بسته بود. پیش از آنکه دولت آزاد کنگو ایجاد و به رسمیت شناخته شود این کار انجام شده بود و دولتی کنار گوش رقیبان اروپایی ایجاد شده بود.موریس، فتح لئوپولد دوم را با این تعبیرها توصیف میکند: «بینش فوقالعاده و درازمدت و تواناییاش در به چنگ آوردن فرصتها و ترکیب آنها با طرحهای آتی خود». آیا این تصادف تاریخ است که بعد از نزدیک به بیست سال لئوپولد دوم بالاخره کنگو را در سال ۱۸۸۴ یک سال پس از مرگ مارکس به چنگ میآورد، مستعمرهای که هشت بار از بلژیک بزرگتر است و مواد خام کشور، نیروی انسانی و بازار آن را تأمین میکرد؟نقاب مردانگیچنانکه آدام هوخشیلد در کتاب خود «روح پادشاه لئوپولد» توصیف کرده است در ظل توجه پادشاه نسلکشیای در کنگو اتفاق افتاد.۱۶ بسیاری از تاریخنگاران در استدلالهای هوخشیلد (بهویژه تخمین تعداد قربانیان) شک کردهاند. با این حال قطعاً روشن است که زمانی که لئوپولد دوم تصمیم گرفت «مستعمرهای برای بلژیکیهای خوب فراهم کند»، «هیچ احساسی جلودارش نبود.» (موریس)به نظر میرسد که این دیوانگی و اقتدارگرایی در جزئیات زندگی جنسیاش هم منعکس شده باشد. هرچند «در زندگی احساسیاش بسیار مستقل بود» به همان اندازه هم بر «سینهها و باسنهای فربه و فراوان» متمرکز بود.» آیا لئوپولد «که در کودکی از محبت محروم مانده بود» باز به قول موریس همچنان «در رؤیاهای نیازی کودکانه به سینهی مادر» گیر کرده بود؟ قطعاً میشود گفت که فقدان مادر دلبندش (و احتمالاً شرم از روابط نامشرووع پدرش در هنگام مرگ مادر) گرایشاش نسبت به همدلی و محبت را مختل ساخته بود.شاید زندگی لئوپولد دوم تلاشی برای کسب نقاب مردانگی بوده باشد: از جمله ریش صاف و متمایزش که صورتش را اینهمه بیعاطفه و عبوس نشان میداد. آیا این نقاب تلاشی برای پنهان ساختن تروماهای جوانیاش بود؟ از دست دادن مادر، تاجوتختی در خطر که تمام زندگیاش او را تعقیب میکرد؟ آیا این ریش درنظرش نشانهی موفقیتهای سهگانهاش در پایان عمرش به شمار میآمد؟ پیروزی اراده بر جنونی که نظیر خود را میجست (امپراتریس شارلوت)؛ پیروزی مردانگی در نقش پدر و معشوق؛ و دست آخر، از طریق فراهم آوردن مستعمرهای برای بلژیک، ارضاءبه مثابه پادشاه و پدر ملت آنهم در فقدان یک وارث؟ یا شاید نقابی بود بر غیرعادی بودن آرزوهایش برای گوشت و سنگ؟بیایید نقطهی عزیمتمان را به یاد آوریم: آنالیزی از حکاکی لئوپولد اول که تاج را به انقلابیون عرضه میکند. آیا لئوپولد به جنگی با مارکس برخاسته بود؟ فردی که میپنداشت تجسم انقلابی همواره تهدید کننده است؟ دعوای بزرگان: ریش مستقیم در مقابل ریش گرد؟ آیا داشت با آن ریش، پشت تصویر میسیونری پنهان میشد که تمدن را به کنگو میبرد، در حالی که تجارت کائوچو در مطلقترین و خشنترین صورتش—با مکانیسمهای سرمایه چنان که مارکس توصیف کرده بود—مخصوصاً با توجه به رشد تقاضا برای تولید به قیمت جان تعداد زیادی کارگر کنگویی تمام میشد؟ آیا ضمناً تأثیر تبلیغات پدرش را بر شاهزادهی جوان در نظر آوردهایم؟ آیا او پوششی را به کار میبرد تا دشمنانش را گمراه کند؟ آیا کاملاً اتفاقی بود که این رخدادها در دورهی کارناوال رخ داد؟ بنا به گفتهی یک جامعهشناس معروف، مردم بیشتر از آنی به رقص علاقهمند بودند که بخواهند نگران انقلاب باشند. لئوپولد اول در نامهای به ویکتوریا مینویسد که از این قضیه استفاده کرده است: «چهارشنبهی آینده قرار است تفریح دلپذیرمان گرامی بداریم و دو مجلس رقص دیگر هم خواهیم داشت. این کارناوالی بسیار طولانی خواهد بود.»Bio:سون اگوستینن در بروکسل کار و زندگی میکند. آثار هنری او به سنت چهرهنگاری و مرزهای متخلل میان امر خیالی و واقعیت با استفاده از ترکیبی از ژانرها و تکنیکهای گیجکردن میپردازد. فیلمهای او به بسیاری نمایشگاهها و فستیوالها راه یافتهاند.Credit:«تصادفهای تاریخ» برگرفته از یکی از متنهای کتاب «دوشیزگان بروکسل» ویراستهی سون آگوستینن است که به مناسبت نمایشگاه آگوستینن به همین نام در گالری یان موت از ۴ دسامبر ۲۰۰۸ تا ۱۷ ژانویه ۲۰۰۹ به چاپ رسید. برای اطلاعات بیشتر: http://www.janmot.com/Fotnote:پینوشت:۱. دومون، ژرژ اچ. معجزهی بلژیکی ۱۸۴۸. بروکسل: شارل دسار، ۱۹۴۸. ص. ۵۲.۲. تمامی نامههای لوئیز-ماری ارلئان به مادرش آملیا و مکاتبات لئوپولد اول با برادرزادهاش ویکتوریا، ملکهی انگلیس، در رابطه با انقلاب ۱۸۴۸ را میتوان در آرشیو کاخ سلطنتی در بروکسل یافت.۳. در ۹ اگوست ۱۸۳۲ لئوپولد اول با لوئیز-ماری ارلئان، دختر پادشاه فرانسه، لویی فیلیپ اول، ازدواج کرد. این زن دومش بود و برایش چهار فرزند آورد: لویی فیلیپ، دردانهی لئوپولد اول که در سن یک سالگی درگذشت (۱۸۳۳-۱۸۳۴)؛ لئوپولد پادشاه آینده، لئوپولد دوم (۱۸۳۵-۱۹۰۹)؛ فیلیپ، کنت فلاندر (۱۸۳۷-۱۹۰۵)؛ و شارلوت (۱۸۴۰-۱۹۲۷).۴. دفرانس، الویه. لئوپولد اول و خاندان کوبورگ. بروکسل: رسین، ۲۰۰۴، ص. ۲۱۸.۵. لینی، پرنس آلبرت دو. شاهزاده اوژن دو لینی. ۱۸۰۴-۱۸۸۰. بروکسل: اونیو، ۱۹۴۰، صص. ۱۴۴-۱۴۵.۶. دیسکی، ارنست. شارل رژیه (۱۸۰۰-۱۸۸۵) بنا به اسناد دستنخورده. بروکسل: لبگ. ۱۸۹۳-۹۵. جلد سوم، ص. ۲۳۴.۷. مارکس از ۱۹ اکتبر ۱۸۴۶ تا ۲۶ فوریه ۱۸۴۸ در خانهای در ایکسل میزیست. این خانه هنوز در خیابان ارلئان که به افتخار خاندان پادشاهی فرانسه نامگذاری شده است قرار دارد. این خیابان امروزه عمود بر بلوار لوئیز است که توسط لئوپولد دوم برای بزرگداشت مادرش لوئیز ارلئان ساخته شد.۸. آرشیوهای عمومی سلطنتی.۹. برای بررسی جامع اخراج کارل مارکس ن.ک.: آندریاس، برت. حبس و اخراج مارکس از بروکسل: فوریه و مارس ۱۸۴۸. ترو: کارل ماکس هاوس. ۱۹۷۸.۱۰. پیشرفت بلژیک عمیقاً تحت تأثیر کلمنس فن مترنیخ آلمانی بود. بعد از جنگ واترلو، مترنیخ یک هدف داشت و آن هم اینکه «پیمان مقدس» و پادشاهیهای اروپا را مجدداً به سنگری در مقابل دموکراتیزه شدن و لیبرالیسم تبدیل کند. با این نیت، او پادشاه مستبد ویلیام اول را بر تخت پادشاهی هلند نشاند. جمهوری در قلب اروپا در ۱۸۳۰ برایش قابل تصور نبود. در پاسخ به نیروهای مرتجع اروپایی، در مورد بلژیک مصالحهای شکل گرفت: نوعی دموکراسی پارلمانی.۱۱. مارکس، کارل. طرحی مختصر از زندگیهای تهییج شده. برلین: مور و گنرال. ۱۹۶۴. صص. ۲۰۴-۲۳۶.۱۲. بنا به شارل رژیهی نخست وزیر، وضعیت در بلژیک را میتوان با وضعیت باواریا مقایسه کرد، جایی که لودویگ اول دو سال قبلتر پس از آنکه افکار عمومی به رابطهی عاشقانهاش با رقصنده و ماجراجوی زیبای اسپانیایی لولا مونتز واکنش منفی نشان داد سلطنت را واگذارکرد. او در ۱۷ مارس ۱۸۴۸ زندانی شد و چهار روز بعد به نفع پسرش ماکسیمیلیان دوم از قدرت کنارهگیری کرد.۱۳. گزارش در روزنامهی آلمانی بروکسل در ۶ ژانویهی ۱۸۴۸ نقل شده از: استنگرز، ژان. «ایکسل در زندگی و آثار کارل مارکس». بلژیک، اروپا، افریقا، دو سده تاریخ معاصر: شیوه و بازتابها. بروکسل: لولیور تمپرمان. ۲۰۰۴. ص. ۳۵۴.۱۴. کاترین، لوکاس. لئوپولد دوم: دیوانگی عظمت. بروکسل: لوک پیر. ۲۰۰۴. ص. ۱۶.۱۵. استنگرز، ژان. کنگو: اسطورهها و واقعیتها. بروکسل: راسین. ۲۰۰۵. صص. ۴۷-۴۸.۱۶. عنوان فرعی فرانسوی این کتاب هولوکاست فراموش شده کل قضیه را بدین صورت خلاصه میکند: در حین استعمار، پادشاه لئوپولد دوم هولوکاستی را در کنگو به راه انداخت که نزدیک به ده میلیون قربانی گرفت.